"تهیونگ"
با بی تفاوتی به شیهیون خیره بودم که داشت کت شلوارای رنگارنگ توی کمدو کنار میزد و از بینشون یکیو برام انتخاب میکرد.
چقدر چرت همه چیزو برام به بازی گرفته بود.
خیلی من ساده بودم که به اون پسره اعتماد کردم. از اون که کاری برنمیومد، چطور باید منو از این جهنم دره خلاص میکرد؟!..
ولی رابطه ای که با شیهیون داشت معمولی نبود. از قبل کاملا میشناختش..
به همین چیزا فکر میکردم که یهویی یه چیزی روی پام گذاشته شد:
- این گوشی جدیدته، مراقبش باش خرابش نکن. الانم برو تو اتاقت و همونجا بمون. هر موقع گفتم بیرون میای نه سر از خود باشه؟!
دستشو به تخت تکیه داد بودو و خیره نگاهم میکرد، منتظر جوابم بود.
اروم لب باز کردم:
- باشه..
از روی تخت بلند شدم و سمت در رفتم. ولی بعد دوباره وایسادم:
- اگه من امشب نیام چی میشه؟!..
دست از کار کشید. هر لحظه منتظر بودم عصبانی شه ولی برعکس؛ با صدای آرومی حرف میزد:
- اونوقت اونکاری که دلم نمیخواد مجبورم باهات کنم.. بهتم قبلا گفتم، بهتره که پسر خوبی باشی. کله شق بازی در بیاری کُلامون خیلی میره تو هم.
- خب طبق چی من باید به حرفات گوش بدم؟! تو این چند روز اصلا بهم نگفتی قضیه چیه! چرا نذاشتی با اون پسره برم خونه؟! اومده بود سراغم گفت منو میبره از اینجا ولی یه چیزی بهش گفتی که ترسید و رفت!
با نگاه ترسناکی تماشام میکرد:
- به نفع خودته همه اینا ، دیر یا زود میفهمی الانم برو من کار دارم!
- من واقعا به چه دردت میخورم که اینجا نگهم داشتی؟! اینکه عین برده باهام رفتار میکنی خیلی برات لذت داره؟! چرا باید وانمود کنم که تو لاشی مثلا دوست منی؟!
یک ثانیه بعد سمت راست صورتم کامل سوخت. با کف دستم اون نیمه صورتمو پوشوندم. نفسای از روی حرصشو میشد تشخیص بدم:
- از گستاخ بودنت هیچی کم نشده ، فکر میکردم ادم شدی! تو جز من الان هیچکسو نداری ، یادت باشه اینو! هرجا بری از این بدتر باهات رفتار میکنن! اینکه برات یه ماشین خوب خریدمو یکی از اون عمارتای خراب شده هم میخوام بهت بدم بخاطر این بود که قدرمو بدونی! هیچکس همچین کاری برای تو بی مصرف نمیکنه! بهتم هشدار میدم : یه کار نکن تمام اون کارایی که قبلا روت امتحان کردمو تکرار کنم! التماس کردنات برای اینکه ولت کنم هنوز یادمه.. حالام گمشو برو تا برگردم... برو دیگه!!
چند لحظه با تنفر خالص نگاش کردم و بعد از اتاق دوییدم بیرون و سمت راهرو رفتم .
میخواستم فقط یه جوری به زندگی قبلیم برگردم و از این کابوس خلاص شم ولی دیگه نمیشد..
روی تخت نشستم. بغض داشتم ولی نمیتونستم گریه کنم.
خونه و ماشین مزخرفشو اخه میخواستم چیکار؟!.. منتی که سرم میذاشت از همه چی بدتر بودش..
سردردم خیلی بیشتر از قبل شده بود، داشت یه صداها و تصویرای محوی توی ذهنم گشت میزد ، برای گذشته بودن . چشمامو بستم و حداکثر سعیمو کردم که یادشون نیارم ولی نمیشد:" - هنوزم نمیخوای بگی ؟!
بوی گند خون همه جا پیچیده بود. از شدت تند و تیز بودنش ریه و مری هر کسی دچار سوزش میشد
دستمال الکلی شده ای روی دست زخمیم گذاشته شد که از سوزش نعره ای کشیدم. عین مار توی خودم پیچ میخوردم و سعی میکردم گریه کنم، ولی اب بدنم کم شده بود در نتیجه قطره اشکی هم وجود نداشت..
چرا کسی نمیومد سراغم؟! هیچکس یادش نبود که من چند روزه نیستم؟!
چشمام تار میدید ولی چاقوی براق شیهیون از دور کامل مشخص بود. توی دستش میچرخوندش:
- دوست داری یکم نقاشی بکشیم؟!
نزدیک تر اومد و کنارم روی زمین نشست:
- البته نه روی کاغذ "
YOU ARE READING
Fake Smile | Kookv
Fanfictionراست میگفتن عاشق شدن ترسناکترین چیزیه که میتونه اتفاق بیوفته نمیفهمی چجوری ، ولی بعد یه لذت زودگذر ، قلب و روحت اروم اروم سوهان کشیده میشه! اونم وقتی که توی خون و اشکات داری خفه میشی ... درد اصلیش از اینجا شروع میشه ، غوطه ور شدن توی یه لجنزار کث...