Part 21 ( last part )

177 14 1
                                    

شبیه کسی که از اطرافش اصلا مطلع نیست به کف زمین سرد و یخ اتاق خیره بودم و به اتفاقایی که چند ساعت پیش افتاد فکر‌ میکردم..
تمام موهای تنم سیخ وایستاده بودن ..
قرار بودش الان چه اتفاقایی بیوفته؟! مرگ بود دیگه، نه؟!..
شاید انقدر اینجا نگهم میداشتن تا موهامم همرنگ دندونام شن..
بعد یه مدت که معلوم نشد چقدر بود، در فلزی بهم زده شد و سرباز کامل بازش کرد:
- بیا بیرون . زود باش
با خستگی نگاهی بهش کردم و چند لحظه بعد بلند شدم. نمیتونستم درست راه برم شاید جون پاهام کلا از بین رفته بود.
راهرو های تاریک و ترسناک اون جایی که توش بودیم ( به احتمال خیلی زیاد یه زندان معمولی نبود ) علاوه بر سرد بودنش حس بدی میدادن
سکندری محکمی خوردم که باعث شد یکم محکم تر راه برم. اتاق بازجو جلوی چشمام بودش
اب دهنمو با صدا قورت دادم
سرباز تقه محکمی به در زد و بعد گرفتن اجازه درو باز کرد. مرد نسبتا پیری با لباس فرم مشکی رنگ پشت میز بزرگ نشسته بود. موهای سفیدش تو چشم میزد.
برخلاف همه چیزای افتضاحی که قبلا پیش اومده بود، دیدن این مرد بهم حس خوبی داد
شاید بخاطر لبخند دلگرم کننده‌ش بود.
با سر اشاره کرد که بشینم و سربازو بیرون فرستاد. نمیشد توی چشماش کنم، داشتم دستای یخ زدمو مالش میدادم
صدای بم و بلندش توی اتاق پیچید:
- خب. قبل همه چی بیا اشنا شیم . خودتو برام معرفی کن
نیم نگاهی بهش کردم . الان چی باید میگفتم؟!
- اونجوری نگاه نکن. باید اینجا صحبت کنی.
با عجله دستی به موهای بهم ریختم کشیدم:
- کیم تهیونگ
- کامل تر
- ۱۸ ساله
- متولد کجا ؟!
- سئول
لبخند محوی زد و بعد نوشتن توی کاغذش، دوباره بهم نگاه کرد:
- خب. درباره خانوادت چی؟!
بغض توی گلوم سخت اجازه میداد حرف بزنم:
- خانواده ای ندارم
- چرا داری. براشونم خیلی مهمی
- نیستم
با نگاه تقریبا ترسناکی نگام کرد:
- از کجا میدونی؟!
با سکوتی که توی اتاق به وجود اومد فهمید نمیخوام جواب بدم.
- یه خواهر کوچیکتر داری درسته؟!
- اره..
- اسمش؟!
- هرین
- مدتی پیشم یه عمل جراحی داشته ، درسته؟!
- شما که همه چیزو میدونید برای چی دارید اینارو از من میپرسید؟!
با اخم غلیظی نگاش میکردم ولی اون همچنان ریلکس بود:
- موظفم که اینارو از زبون خودت بشنوم، پس باهام همکاری کن. دلم نمیخواد پسر کم سن و تقریبا بی گناهی مثل تو سرنوشتش مثل رییس باندای ۷۰ ساله اینجا بشه.
ابروهامو بالا انداختم. این همه مدت من تحت تعقیب بودم، این همه از من اطلاعات داشتن ولی اصلا متوجه نشده بودم. شایدم بقیه میدونستن فقط من نفهمیده بودم:
- من بی گناهم؟!...
- درباره اونم بهت توضیح میدم. خب، داشتیم می‌گفتیم. راجب پدر مادرتم بهم بگو. مادرت الان کجاست؟!
- چند ماه پیش... بعد عمل خواهرم ،‌ دوتایی به سوییس رفتن..
- تو این مدت دیدیشون؟!
- نه...
- اوهوم... شغل مادرت چی؟! کار خاصی میکنه؟!
- موقعی که کره بود نه، ولی اونجا داره توی فروشگاه موادغذایی کار میکنه...
دوباره تکیه ای به صندلی داد:
- یه سوال ازت میپرسم اینو صادقانه بهم جواب بده.
- جوابای قبلیمم صادقانه بود..
- میدونم ، ولی این یکی برام بیشتر اهمیت داره
- خب؟!
- واقعا سر چه چیزی توی این کار اومدی؟! مطمئنم میدونستی داری خلاف میکنی، نه؟! به تیپ و قیافت میخوره پخمه نباشی.
اون هیچ خبر داشت توی دل من چه آشوبی هست که الان داشت این سوالارو میپرسید؟!
اون لحظه فقط توی ذهنم داشتم فکر میکردم که جانگکوک کجاست. توی همین ساختمونه؟! حالش خوبه یا بلایی سرش اوردن؟!...
سرمو پایین انداختم، الان وقتش نبود گریه کنم:
- کمبود داشتن...
لحنش سوالی تر شد:
- کمبود چی؟!
- اینکه از اول زندگیت توی بی پولی دست و پا زدی ، اینکه از یه جایی به بعد یه پدر نداشتی تا دست پر محبتشو روی سرت بکشه، اینکه از همون اولش داشتی با مریضی لاعلاج خواهرت دست و پا میزدی و وقت نکردی یکم زندگی کنی.. اینا بس نیستن واقعا؟!
سرمو بالا اوردم و با چشمای اشکی نگاهش کردم. منتظر بودم یه جوابی بده ولی برعکس چیزی نگفت فقط تماشام کرد
انگار واقعا چیزی نداشت که بگه.. برگه هاشو لوله کرد و بهشون خیره شد:
- زندگی تو با بقیه کسایی که اینجان به فرق اساسی داره. اونا زندگیشون از اول توی گند و کثافت بوده، ولی تو نه. تو زندگیت خوب بود. میدونم که خیلی خوشبخت بودی! اما اینکه یهویی همه چیز از هم پاشید... خیلی برام عجیبه.
چند ثانیه حرفشو قطع کرد و دوباره ادامه داد:
- حافظتو قبلا از دست دادی. اره؟!
وقتی اون روزارو یادم میومد بغضم خیلی سنگین تر میشد.
با داد نسبتا بلندی ادامه داد:
- تهیونگ باید صحبت کنی! من خودم خواستم مسئولیت پرونده تورو داشته باشم چون میدونم ادم بدی نیستی و لیاقت یه مجازات سنگینم نداری، تمام تلاشمو دارم میکنم تا کمکت کنم پس حتی یکمم که شده باهام همکاری کن!!
- مرگ مجازات سنگینی نیستش!
- چرا، برای تو هست
به دستام دستبند زده بودن ولی سعی کردم باهاشون اشک‌ چشمامو پاک کنم:
- تو‌ که نمیدونی من از چی دارم حرف میزنم...
- خب بهم توضیح بده. نمیخوای بگی؟!
خودشم میدونست که نمیخوام بهش جوابی بدم. بعد چند لحظه دوباره سوال پرسیدم:
- تو پرونده جانگکوکم بررسی میکنی؟!..
- اوهوم. اتفاقا می‌خوام راجب اون بپرسم. چه نسبتی باهات داره؟!
با نگاهی که بهش کردم فهمید که سوال خوبی نپرسید:
- نمیخوای جوابمو بدی؟!
- مشخصه جوابش..
- دوسش داری، هوم؟!
- ... اره
- رو چه عشق ممنوعه ای هم دست گذاشتی. واقعا دوسش داری یا برای دل خوش کردنه؟!
با عصبانیت سرمو بالا اوردم:
- انقدرم ادم لجنی نیستم که بخوام الکی به یکی عشق بدم و سرشو شیره بمالم! هیچوقت برای من مثل دوست نبودش، چون نتونستم به چشم دوست بهش نگاه کنم، همون‌طور که اونم همچین تفکری داشت...
- سو‌ تفاهم نشه من اصلا نخواستم توهینی کنم! فقط یه سوال معمولی بود...
بعد پرسیدن چند تا سوال مسخره دیگه درباره خودم و خانوادم و حتی جین و هوسوک، رسید به بحث اصلی:
-از اینا بگذریم. موضوع اصلی که الان براش اینجایی می‌دونی چیه، نه؟!
- بابام..
- اوهوم درسته.. پدرت برای یه شرکت تولید قطعات ماشین کار میکرد. تا اینجارو درست گفتم؟!
- بله..
- خب... همه چیز خیلی خوب و معمولی بوده. ولی یه روز، طی یه اتفاق خیلی عجیب یه موتوری بهش توی خیابون میزنه و کشته میشه. ولی هیچوقت مشخص نمیشه کی بهش زده..
به لباس ابی و سفیدی که تنم بود خیره بودم:
- هیچوقت نشد این قضیه کوفتی رو درست حسابی بفهمم..
- میدونم. برای همینم میخوام هر چیزی که هستو کامل برات تعریف کنم، بدون دروغ.
پوزخند تلخی زدم:
- خیلی وقته که هر کس سر راهم قرار میگیره این جمله رو میگه، ولی اون از نفرای قبلی هم دروغای بدتری تحویلم میده...
- بحث پلیس از بقیه جداست
با چشمای منتظر نگاهش کردم که بعد چند لحظه شروع به صحبت کرد:
- حدود ۱۸ سال پیش موقعی که تو دنیا اومدی اوضاع مالی پدرت خیلی خیلی خوب بوده، اون توی یه شرکت دیگه که کارش ساخت لوازم آرایشی بوده کار میکرده، مقام بالایی هم داشته
با تعجب بهش خیره شدم که دوباره شروع کرد:
- اره، این شرکت لوازم آرایش همونیه که تو براش کار میکردی، ولی اون موقع هنوز کلاه برداریاشو شروع نکرده بود. تو‌ حدودا ۸ یا ۹ ساله بودی که پدرت می‌فهمه توی این شرکت یه جای کار خیلی داره میلنگه. با رییس اونجا خیلی سخت دعواش میشه و بعد یه مدتم همه قضایا میخوابه. فک میکردن پدرت دیگه بیخیال شده ولی خب نه، واقعا سخت در اشتباه بودن.
- ینی چی؟!
- میگم بهت. پدرت مخفیانه داشت با پلیس همکاری میکرد که اسناد و مدارک پولشویی و قاچاق غیر قانونی مواد اولیه رو بهشون بده. متاسفانه رئیس شرکتم خیلی ساده بود و تمام اسنادو در اختیار پدرت گذاشته بود ...
با دقت تمام به بازجو خیره بودم. منتظر بودم تا ادامه حرفشو بزنه:
- مدت خیلی زیادی گذشت و پدرت کلا از اون شرکت استعفا داد، تا اینکه دیگه پلیس بعد مدت های طولانی وارد کار شد. همرو دستگیر کرد و شرکتم به طور کامل نابود شد. ولی اینجا یه مشکلی وجود داشت : " پلیس نتونست همرو دستگیر کنه "
- پس ینی اونایی که پلیس نتونست دستگیرشون کنه فهمیدن لو دادن اطلاعات کار پدر من بوده ؟!
- بله متاسفانه، دیگه پلیس و پدرت فکر اینجاشو نکرده بودن. عوامل شرکته انقدری که عصبانی بودن فقط میخواستن باباتو از این بازی حذفش کنن ، و خب بقیشم که دیگه میدونی چیشد...
اشک چشمامو پاک کردم و سعی کردم محکم صحبت کنم:
- این قضایا چه ربطی به مادر من داشت؟! فقط من متوجه شدم که بخاطر اونا مجبور شد بره سوئیس!
بازجو یقه لباسشو مرتب کرد و یه سری چیز توی برگش یادداشت کرد، بعد چند دقیقه دوباره رو به من برگشت:
- بله خب، درست گفتن. اگر مادرت اینجا میموند جونشو بیشتر از قبل تهدید میکردن ،تصور میکردن مادرت اگر بفهمه تو اومدی توی این کار، میره و همه چیزو به پلیس میگه. مثل پدرت مثلا... اون موقعایی که پیش مادرت نبودی هر روز تهدیدش میکردن که بلایی سرش میارن ، هم خودش ، هم هرین و تو. مجبور بود که بره! تا جون خانوادش حداقل در امان باشه.
- یعنی.. مادرم فقط بخاطر من رفت ؟!.. الان خبر داره که تو چه کاری بودم...؟!
لبخند محوی زد و سمتم خم شد:
- هیچ چیز از هیچ مادری پنهان نمیمونه. مادرا همه چیزو متوجه میشن، فقط خیلی وقتا به روی خودشون نمیارن. اون از همه چیز تو خبر داره، تک تک کارایی که انجام دادی و انجام میدی. فقط هنوز نمی‌دونه که دستگیر شدی..
دیگه نمیشد خودمو نگه دارم، سرمو روی میز گذاشتم و فقط گریه کردم. زندگی خوبمو با دستای خودم خراب کرده بودم، میتونستم توی همون خونه قدیمی باشم ولی حداقلش به این وضع نیوفتم. میشد با جانگکوک یه آینده قشنگ و شیرین درست کنم، میتونستم بزرگ شدن خواهرمو ببینم، داخل همون کافه شیک و کوچیک با دوستای قدیمیم کار مورد علاقمو انجام بدم! ولی هیچ کدوم نشد.. هر چیزی که وجود داشتو از بین بردم...
یه دست زبر و کلفت، یهویی به سمت سرم اومد و نوازشش کرد، ولی بعد چند ثانیه ازم دور شد:
- گریه فایده نداره پسر، کاریو کردی که نباید انجام میشد.
- چطوری میتونم امید داشته باشم که برگردم به همون زندگی قبلی؟!... همه چیز از بین رفت!
- اوضاع اونقدرم داغون نیست
دستی به چشمام کشیدم:
- منظورتون چیه؟!
- تو کار زیادی انجام ندادی، شاید فقط در حد چند تا مبادله غیر قانونی کالا بوده، نه چیز بیشتر از این. نه اعدام میشی نه چیز بدتر از این، ولی حبسشو میکشی. نیدا، شیهیون، بقیه ادمایی که باهاشون سر و کار داشتی، همشون یکی یکی دستگیر شدن. قانون حالا باید برا شماها تصمیم بگیره. ولی امیدتو هیچوقت از دست نده، اوضاع بهتر میشه! تازه، مطمئن باش مادرتم نمیذاره اینجا زیاد بمونی، هر طور شده بیرون میای، دیر یا زود..
- میشه یه سوال بپرسم..
- حتما
- فقط من برای شما انقد مهمم یا با بقیه هم اینطور رفتار میکنید؟!
خنده بلندی کرد و با لبخند بهم خیره شد:
- میدونستی خیلی معصومی؟! برخلاف ظاهری که الان داری.. مطمئن باش من برای ادمایی که میدونم لیاقتشو دارن همه کار میکنم، یکیشم تویی
- هوای جانگکوکم لطفا داشته باشین، خیلی برام مهمه..
- میدونم. نگران اونم نباش از پس خودش بر میاد. چیزیش نمیشه. حالام برو بیرون، به حرفایی هم که بهت زدم فکر کن. الان نوبت جانگکوکه که بیاد.
برق از کلم پرید و سریع از جام بلند شدم. همون سرباز قبلی اومد و طرف راهرو برگشتیم و منو سمت واحدا برد، چشم میچرخوندم تا جانگکوکو ببینم
واقعا همینقدری که من دلتنگ دیدنش بودم اونم منتظر بود منو ببینه؟!
چند دقیقه نسبتا طولانی که گذشت یهویی دیدم از دور به قیافه خیلی اشنا داره سمتم میاد
چشمامو ریز که کردم دیدم جانگکوکه، ولی دستمال مشکی ای به دور چشماش بسته شده بود و کورمال کورمال با سرباز کناریش راه می‌رفت.
با تعجب از دور بهش خیره بودم که سرباز دستمالو از چشماش پایین کشید
چشمش که بهم خورد قیافش از ناراحتی به ذوق تبدیل شد
- میشه یه دقیقه بمونی؟!
وقتی اینو به سرباز کناریش گفت باعث شد عصبانی شه :
- دیگه چی؟! راه بیوفت ببینم
- خواهش میکنم ازت!! طول نمیکشه
- بیا این طرف انقد حرف نزن
بازوشو محکم کشید ولی جانگکوک با اعصاب خوردی نگاهش کرد:
- من هیچ کاری الان نمیتونم کنم دستمم به هیچ جا بند نیست پس انقد نگران نباش! فقط دو دقیقه با اونی که انقد منتظرش بودم میخوام حرف بزنم ، تایم بگیر از دو دقیقه بیشتر شد هر کاری خواستی میتونی باهام کنی!
سرباز با نگاه خاصی بهش خیره شد و بعد منو تماشا کرد، که دستبند دستشو بعد چند لحظه باز کرد. جانگکوک با خوشحالی تشکر کرد و با دو سمتم اومد:
- هی!! حالت خوبه؟!
با ذوق دست زخمیمو گرفت و نوازش کرد:
- بد نیستم! تو خوبی؟! چرا دستمال دور چشمات بود؟!
- مثلا می‌خوان من سوراخ سومبه های اینجارو نشناسم تا نشه فرار کنم، احمقیشونو اصن نمیتونم‌ توصیف کنم.....
لبخند محوی زدم و دستشو گرفتم:
- خوشحالم حداقل خوبی. اتاقت کجاست؟!
- نمی‌دونم، اصلا نفهمیدم... بازجوعه بهت چی گفت؟!
- تو از کجا فهمیدی اونجا بودم؟!
خنده ای کرد :
- علم غیب دارم میفهمم. الان نمیتونم باهات خیلی حرف بزنم تو دردسر میوفتیم، اینو اروم بگیرش.
دستمو یهویی گرفت و شروع کرد به چرت و پرت گفتن ، یه لحظه حس کردم کاغذ کوچیکی توی دستم جا داد.
با لبخند خیلی سریع بغلش کردم و بعد چند دقیقه ازش دور شدم و سمت سربازی که مسئولم بود رفتم.
- بریم
محکم دستمو کشید و چند دقیقه بعد به همون سلول قبلی رسیدیم.
- چرا پارچه دور چشمای اون بسته بودین؟!
هیچ جوابی نداد و قفل درو چفت کرد . دوباره هم من موندم و سکوت همیشگی..
روی کف زمین نشستم و کاغذو باز کردم، خیلی کوچیک نبود فقط زیاد تا خورده بود تا حجمش کم بشه
با همون دستخط مرتب همیشگیش یه متن کوتاه نوشته بود:
" توی دلت بهم قول بده که نگران نباشی، می‌دونم دیر یا زود همه چیز درست میشه، قول میدم دوباره مثل همیشه یه بوسه روی دماغ کوچولوت میذارم. میدونی، میشد که انقد پیشم باشی که لباسام همشون بوی تورو بگیرن. اما خب نشد، ولی قول دادی که ناامید نشی!
توی این ساختمون درندشت نمیدونم چقد ازت فاصله دارم و چند متر ازم دور تری ، اما باور کن همش توی فکرم عین یه بچه گربه تو بغلمی. کیم‌ تهیونگ خیلی قوی تر از چیزیه که من فکر میکنم، نه؟!
تا هر که هست منتظرت میمونم. خیلی دوست دارم ~
جانگکوک "
کف زمین دراز کشیدم و قطره های اشکم روی کاغذ پوستی و نازک ریختن‌. خبر داشت که من دارم دیوونه میشم ولی خواست با نوشتن همچین چیزایی بیشتر دلتنگم کنه..
همیشه بهش میگفتم از عمد اذیتم می‌کنی ولی همیشه در برابر حرص خوردن من فقط میخندید..
خبر داشت خیلی قلقلکیم، وقتی باهاش قهر میکردم با دست زدن به شکمم میخواست که بخندونم و دیگه بهش اخم نکنم..
جانگکوکا‌ خودت قول دادی فیزیکی و روحی همیشه پیش هم باشیم، زیر بارون، توی جنگل، زمان خوردن قهوه های تلخ و شیرینی که من درست میکنم، توی بغلای گرم و محکم تو.. نصف شبا توی اون تخت گرم و نرم که یهویی از کابوس بیدار میشدی و دوباره میخوابیدی..
پس لعنتی چرا نیومدی بهش عمل کنیم؟!
نمیخواستم اینطوری بشه ، هیچکس نمیخواست.
کسی خبر داره که چقدر باید برای یکی شدن باهات صبر کنم؟!..

THE END ~









*خیلی خوشحالم تا اینجا باهام بودین فیکشن خیلی اشکالات داشت اونطور که باید میبود نبودش ولی این یکیو همینطور که نوشتم تا اینجا پیش اومد، با اینحال بازم خیلی ممنونم =) تا یه مدت دیگه با یه داستان خیلی خفن تر و قوی تر برمیگردم فالوم میتونین کنین تا هر موقع گذاشتمش باخبر شین ~
lysm :)

Fake Smile | KookvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora