My past is not good |♧

476 58 5
                                    

بچه ها من اخرای پارت قبلی یکم تغییر دادم خاستین بخونین (تو داستان تغییری ایجاد نشده )💜

.....................................

Taeh.Pv

از وقتی اون اتفاقا افتاد با جنگکوک حرف نزدم قرار بود بهش توضیح بدم ولی هنوز موقعیت مناسبو پیدا نکردم
از روی تخت بلند شدم رفتم دم پنجره پرده هارو کنار کشیدم اون جنگکوکه تو حیاط؟
نمیدونم چجوری ولی مثل جت خودمو به حیاط رسوندم یکم صبر کردم تا نفس نفس نزنم
ارم به سمتش رفتمو کنارش نشستم
نیم نگاهی بهم کرد و هیچی نگفت:متاسفم کوکی که بهت نگفتم میدونستم کی هستی
بهم نگاه کرد:اشکالی نداره درک میکنم در اصل من متاسفم به خاطر من لبات زخمی شدن
اروم دستشو سمت لبام اورد اروم روی زخماشو نوازش کرد و چشای مشکیش بهشون نگاه میکرد
احساس میکنم دارم میپزم خدا چرا انقدر گرمه
سرشو اورد بالا به چشمام نگاه کرد گونمو اروم نوازش کرد
توی چشماش نگاه کردم انگار یه نیرویی داشت منو به سمت میکشید که اگار یدفه به خودش اومد دستشو کشید:ببخشید
سرمو تکون دادم:اشکالی نداره
بهم نگاه کردو پرسید:از کجا با ال ام اشنا شدی
بهش نگاه کردم:۶ سال پیش بچه که بودم منو نجات داد

FlashBack 6 years ago

با چشمای خیس بهش نگاه کردم:ل..لط...لطفا...نزن
با چشای خمار بهم نگاه کرد با لحن چندشی گفت:باعث بدبختی منی تو اون زن هرزه تورو پیش من ول کردو رفت حالا هم انقدر میزنمت تا جون بدی بعدشم میدمت به این بار لی احمق تا بکنتت هرزه خودش
اشکام زاهشونو به گونم پیدا کردن با ضربه کمربنو دادم رفت هوا
.....
با بی حالی و درد چشمامو باز کردم حتی نمیتونم تکون بخورم با هر سختی که بود بلند شدم
به سمت در رفتم اصلا نمیدوتم اینجا کجاست
درو باز کردم با حجمی از صداها و کلی نور مواجه شدم خدای من اون واقعا منو داده به بار لی این امکان نداره نه....نه....اون ...اون پدرمه این کارو با من نمیکنه
یه دختر اکمد سمتم:اه بیدار شدی بجنب این لباسارو ببپوشو بیا پایین فعلا فقط گارسونی
لباسارو رو تخت گذاشتو رفت
گارسونم اره فقط گارسون پول در میارم میدم به بابام اون وقت منو دوست داره
لباسارو پوشیدمو رفتم پایین صداها گوشمو اذیت میکردن ولی باید تحملش کنم باید پول در بیارم
سینی دستم گرفتمو سمت میزی رفتم که سفارش داده بودن اصلا نمیدونم اینا چین یا چرد رنگارنگن فقط میدونم الکل دارن
سینی رو سر میز گذاشتم میخاستم برم که یکیشون دستمو گرفت:خیلی خوشگلی
اصلا احساس خوبی نداشتم لبخند فیکی زدم:ممنون میشه برم
با چشنای خمار بهم نگاه کرد:بیا امشبو با من باش
با ترس بهش نگاه کردم :ن...نه....م..من ...باید برم
منو به سمت خودش کشید :من جواب نه واسم معنی نداره
همینجوری منو دنبال خودش میکشوند هرچی تقلا میکردم فایده ای نداشت که یدفه وایساد منم باهاش برخورد کردم :اه ال ام تو هم اینجایی ببخشید الان وقت ندارم میخام یکم خوشبگذرونم
به دختری که جولوش بود نگاه کردم ترسناک بود با ماسکی که روی صورتش بود ترسناک ترم شده بود نمیتونستم تشخیص بدم عصبیه یا خوشحال:اون وقت اون کسی که میخای باهاش خوشبگذرونی راضیه که باهات بیاد
به من نگاه کرد که تند تند سری به نشونه منفی تکون دادم که اون مرده گفت:از کی تا حالا نظر هرزه ها مهمه
با چشمای اشکی نگاش کردم که با مشتی که تو صورت مرده زد چشام درشت شد دستمو از تو دست مرده جدا کردو سمت خودش کشوند:از وقتی مهم شده که اون هرزه اینجا نیست اون گارسونع اگه هم هرزه بود تو حق نداشتی به زور بهش دست بزنی
بهم نگاه کردو گفت:نترش چیزی نیست با من بیا
با تردید سری تکون دادمو دنبالش رفتم وارد یه اتاق شد کاملا قرمز و مشکی بود جالب بود کمی هم ترسناک
به سمت مبل راهنماییم کرد هر دومون نشستیم
بهم نگاه کرد:ببین پسر بابات تورو به بار لی به عنوان هرزه فروخت منم اونجا بودم نمیدونم چرا ولی احساسم اجازه نمیداد یه بچه ۱۶ ساله هرزه بشه به خاطر همین به قیمت بالا تری تورو از اونجا خریدم تو قرار نیست تو بار من هرزه باشی حتی با این اتفاقی که افتاد حتی نمیخام اینجا کار کنی پس با من بیا من یه خونه ب ات میگیرم که اونجا زندگی کنی و ترو میفرستم دبیرستان تو میتونی خانواده من باشی
اشک تو چشمام جمع شده بود ولی قبل از اینکه بهم اجازه حرف زدن بده منو بلند کردو به سمت خروجی بار رفتیم منو سوار ماشین کردو خودشم سوار شد:مکس برو به اپارتمان
بعدم روشو به من کرد و ماسکشو در اورد همینجوری بهش نگاه کردم قیافه مهربونی داشت:من شیارام لی شیارا ۲۰ سالمه و خب من خانواده ای ندارم
اشکامو پاک کردم:منم تهیونگم کیم تهیونگ اینجور که معلومه منم خانواده ای ندارم
با ناراحتی بهم نگاه کرد:تهیونگ بیا و برادر من بشو من بشم خواهرت بیا خانواده هم بشیم
با چشمای اشکی بهش نگاه کردم دیگه نتونستم تحمل کنم بقلش کردم زدم زیر گریه متقابلا بقلم کرد:اشکالی نداره زندگیت قراره عالی بشه من بهت قول میدم
منو از بقلش خارج کرد و ادامه داد:من فرد خطرناکیم و خیلی دشمن دارم پس به کسی نگو من کی هست وقتی ماسک دارم من سیع میکنم هیچوقت ترو وارد کارم نکنم تو همیشه منو با شخصیت شیارا خواهی دید
با اینکه درست نفهنیدم چی گفت ولی سری تکون دادم

FlashBack End

به جونگکوک نگاه کردم :اون زندگی منو عوض کرد تا الان مواظبم بوده اون واقعا خانوادم شد گذشته من خوب نبود ولی اون اینده قشنگی برام ساخت
بهم نگاه کرد:تو واقعا خیلی خوش شانسی که اون خانوادت شده من وقتی خیلی بچه بودم خانوادمو جولوی چشمام کشتن گردنشونو بریدن و وقتی خاستن منو هم بکشن فرار کردم اونا مادرمو خاهرمو پدرمو با بی رحمی کشتن من تا جایی که تونستم فرار کردم هیشکی رو نداشتم چند سال تو خیابود زندگش کردم بعدش با نامجون و شوگا اشنا شدم اونا بهم کمک کردن و ما باهم تصمیم به انتقام گرفتیم هنوز نتونستم اون عوضیارو پیدا کنم
ما باهم یه باند ساختیم و ت نستیم شناخته بشیم توی مهمونیا شرکت کردیم تا اون عوضی رو پیدا کنیم ولی نتونستیم
با ناراحتی بهش نگاه کردم:من واقعا برای خانوادت متاسفم جونگکوک تو خیای سختی کشیدی
بهم نگاه کرد میخاست چیزی بگه که صدای جین حرفشو قطع کرد برگشتیم بهش نگاه کردیم:بیاین شام درست کردم
هر دومون پاشدیمو به سمت خونه رفتیم


....................................
Nirvix 🥺

به غلط املایی ها توجه نکنید لطفا😂
اینم از پارت امروز ببخشید دیر شد🥺
خب اشنایی تهیونگ و شیارا رو فهمیدین چقدر دخترم مهربونه😭🥺💜
خب اگه خاستین ووت بدین و کامنت بزارین اجبار نیست🥰😍💜

Hope for love♡ |KookvWhere stories live. Discover now