_ ادیت نشده _
بوی گرم نون و سبزی های معطر پخش شده ..
ادویه های رنگارنگ ..
سبز ، سرخ ، زرد ..
بوی تند عرق ..
صدای همهمه و شلوغی مردم ..!
شمشیر هایی که پاک میشدن و تو اسید فرو می رفتن ..
چکش هایی که روی آهن داغ فرو میومدن و صدای بخار شدن ابی که از سرخی داغ فلز به هوا می رفت ..
فریاد مردم ..
داد هایی هشدار دهنده ..
جیغ بچه هایی که می دویدند و بازی می کردند ...
سیب قرمزی که قاپیده می شد و ناسزای مردی که تو شلوغی گم می شد ..
میدون بزرگ شهر !
تاجر هایی غربی ، شرقی ..
لهجه های کشیده یا کلفت ..
برده فروشایی که بلند افرادشونو معرفی می کردند و ثروتمندانی که پچ پچ کنان نظر میدادند ..
تبلیغ تندیسی طلایی در کنار مجسمه های سنگی ای از رم ..
بوی تیز اسید و زنگ آهن آغشته در طراوت سبزی و میوه های غرفه ی کناری ..
.
رنگ ..
بو ..
عطر و آواهایی پیچیده در هم ..
تصاویر زنده و شادابی که به سرعت جابه جا می شدند ..
.
داستان گوییه پرحرارتِ دریا نوردی دنیا دیده از نبرد بزرگی که در آخر با یه جنگ تن به تن تمام شده بود ..!
.
.
چشم های ابیه درشت شده ی پیر مرد در کنار پوست افتاب سوخته و سختش با کک و مک های ریز ودرشت و ریش سفیدِ شلخته و زخم هولناکی که ابهت داستان رو بالا میبرد ..
با شور نگاه های هیجانزده و منتطر مردم رو می کاوید ..
نفس های حبس شده وقتی منتظر نگاهش می کردند و اون در جای حساسِ داستان سکوت کرده بود !
.
.
در این سکوت انگار هیاهو و صدای بر خورد سنگ و فلزات بیشتر به گوش میرسید و فضای داستان رو بهتر القا می کرد ..
تمامی اصوات به خدمت مرد بودند ..
انگار که نقش فریاد ها ، صدای سم اسبان و شمشیر ها رو بازی می کردند ..
:
پیر مرد - و بعد صدای فریاد های " استیوس .. استیوس .." سپاه بلند شد ..
انگار که اریز پا به میدان گذاشته و اونها حالا حتما برنده می شند ..
( اریز خدای جنگ )
تمام خستگیشون به یکباره پر کشیده بود و مطمئن بودند دیگه قرار نیست دوباره بجنگند و بین بوی تیز خون و عرق لابه لای گل ها و جسد ها دست و پا بزنند ..
از اسبش پیاده و با قدم های محکم و استوار جلو میومد ..
شیری در نقاب انسان ..
قدرتمند ، تیز ، خشمگین !
عضلاتی که در زره قاب گرفته شده و موهایی طلایی که از زیر کلاه خود بیرون زده بود ..
چشمی ابی تر از هر اقیانوس و ترسناک تر از هر کابوس..
.
به پادشاه که رسید حتی بدون سر گردوندنی ایستاد ..
صحبت بینشون بالا گرفت ..
افتاب سخت می تابید ..
اتش خشم شیران تو چشمش درخشید .. داشت بر می گشت ..
اما در اخر به سرباز ها و امید توی چشم های خستشون نگاه کرد ..
بعد با همون نگاه برندش به ایگور چشم دوخت و غرید :
استیو - ببین که کی شمشیر واقعی رو میزنه !
صداش محکم و کوبنده بود ..
جملش هم به تیزی شمشیر ..
محکم جلو رفت و غول پیرس هم جلو امد ..
.
.
عضلاتش مثل هر کولس بزرگ و قدرتمند برق میزد
بازوش به اندازه ی سه بره ی پروار و قدش به اندازه ی سه مرد بلند هیکل بود ..
پر قدرت می غرید و فریاد میزد ..
صداش در بیابون می پیچید و عرق به تن هر جنگجویی خشک می کرد ..
.
.
استیوس بدون حتی لحظه ای تردید سپرش رو بلند کرد و به دنبالش رفت ..
نیزه ی اول ..
پرتابی سهمگین و پر قدرت ..
به اندازه ی زور ده گاو میش و ..
...
...
...
و مهار شدن سپر جنگجوی بزرگ یونانی !
سپر رو انداخت و به سمتش دوید ..
فقط یه شمشیر داشت !
.
دوباره غرشی بلند ..
پرتاب دوم ..
و جا خالی دادنی تیز و سبک ..
.
.
مرد دوباره غرید و گرز شو بیرون کشید ..
عضلاتش رو منقبض کرد و بزرگی و هیبتش رو به رخ کشید ..
و استیوس ، پوزخند تیز اون غول و گرزی که بیرون کشید بود رو ، فقط با یه نیشخند جواب داد ..
.
.
و دوباره سکوت ..
.
.
کسی نفس هم نمی کشید ..
دیگه جز سکوت چیزی به گوش نمی رسید ..
انگار همه فقط صدای پیرمرد رو می شنیدن و حالا با سکوتش داشتند از هیجان خفه میشدند ..
بچه ها بدون هیچ بالا و پایین پریدنی ثابت و ساکن فقط منتظر چشمشونو به لب های خشکی زده و رنگ پریده ی پیر مرد دوخته بودند و خشک شده نگاهش می کردند ..
صبر مرد ها تمام شده اما از ترس توقف پیر مرد و نشنیدن ادامه داستان لب از لب باز نمی کردند ..
و در اوج این انتظار و سکوتِ ساکن ،
هر فرد غرق در شور و هیجان داستان ، زیر فشار اشتیاق و تمنا ، شاهد گسست تک تک سلول هاش بود ..
.
بلاخره پیر مرد بعد از چشم دوختند در چشم تک تک شنوندگانش و اطمینان یافتن از انتظار و اشتیاقشون ادامه داد ..
پیر مرد - و ..
و بعد دویید و با پرشی به بلندی یه قلعه خنجر رو درست در شاهرگ غول فرو کرد ..!
.
.
پیر مرد بلند شد و دستش رو محکم و پر حس به کنار گردنش کوبید ..
انگار که اون هم قهرمان و قربانی توئمان بود و همه با دهان هایی پوشیده شده با دست ..
و چشم های ناباور و گشیده شده حرکت دست و نگاه نافذ مرد رو دنبال می کردند ..
انگار که این صحنه درست در کارزار مقابل چشمشون در حال رخ دادن بود ..!
.
.
حالا دیگه هرکسی که می خواست هم توان حرف زدن نداشت ..
پیر مرد ساکت ایستاده بود و مرگ ، غرور و قدرت رو در چشمان بی حرکتش نشون میداد ..
اینبار کسی اعتراض نداشت و سکوت جزو پرده ی نمایش بود ..
.
.
(مبارزه داخل کلیپ)
.
.
.
چشمشو از پیر مرد گرفت و از جمعیت جدا شد ..
نیشخندی داشت و هیجان رو توی تک تک عضلاتش حس می کرد ..
اون مرد واقعا خوب داستان تعریف می کرد ..!
.
باید یادش می موند چند خط دیگه هم به داستانش اضافه و روی زوزه کشیدن و مرموز حرف زدنش بیشتر کار کنه ..
البته نباید از تمرین اوج و فرود و اون حرکت ثابت چشم هم غفلت می کرد !
.
کلینت - آنتونی !!!
داد زده بود و تونی با صدای کلینت از قعر داستان و اجرای حماسی ای که داشت در بین تماشاچیان بی شمارش می کرد بیرون کشیده شد ..
کمی طول کشید تا موقعیتش رو بفهمه و بعد
در جواب یه لبخند ملیح به کلینت زد و از جلوش رد شد ..
.
.
اون دوست داشت گریه کنه ..
حتی اون پسرک نقره ای هم انقدر غیر قابل تحمل نبود و حالا گیر تونی افتاده بود !
با قدم های بلند خودشو بهش رسوند ..
لبخند رضایتمندی رو صورتش بود و با شادی کیسه ی سکه هاش رو بالا می انداخت ..
.
کلینت - به نظرت به عنوان کسی که از جنگ و سرباز ها بدت میاد این متظاهرانه نیست که دوره میزاری و افسانه های ولیعهد رو به مردم می فروشی ؟
.
به نشانه نفی سر تکون داده و بی خیال راهش رو ادامه داد ..
نگاه منتظر و مچ گیرانه کلینت وادار به ایستادنش کرد ..
جدی و متقاعد کنان نگاهش کرد
نگاه جدی و منطقیش اصلا شبیه کسی که به پشت راه می رفت و بین مردم و بچه ها جست و خیز کنان سکه هاشو بالا می انداخت نبود :
تونی - نه !
این چه ربطی داره ؟!
من فقط چند تا قصه ی عادی تعریف می کنم ..
خودت که می دونی تعریف و فروش داستان های خاندان سلطنتی جرمه !
اینو با نیشخند گفت و راضی جلو رفت ..
.
کلینت - عادی ؟؟؟
آهی کشید و با دست کشیدن به صورتش سعی کرد خودشو کنترل کنه ..
.
ابروهاش رو بالا انداخت و طعنه زنان ادامه داد :
کلینت - واقعا ؟!
راست میگی ها .. چرا به ذهن خودم نرسیده بود که سباستین هیچ ربطی به پسری که با گرگ ها بزرگ شده نداره یا فرزندی که بعد از پیشگویی به دنیا میاد ربطی به شاهزاده دوم نداره ؟؟
آه خیلی عجیبه ..!
چقدر خنگ شدم ..
تونی زیر چشمی نگاهش کرد و اداش رو در اورد ..
.
.
اخر یر هم بدون توجه به نگاه های چپ چپش جلو رفت
اون کسی نبود که این بیرون امدن و شهر گردیش رو با غرغر های کلینت از دست بده !
اما آه ..
اون مثلا یه جنگجو بود اما همش غر میزد ..!
.
.
نگاهشو تو بازار چرخوند ..
خیلی وقت نداشت و کلینت ازش جدا نمیشد ..
کاش پیترو یه جایی همین نزدیکی ها بود !
.
با دیدن پسر بچه ای که یواشکی چند سیب از سبد میوه فروش بر می داشت جرقه ای تو ذهنش خورد ..
سریع و بدون فرصت اعتراض دادن به کلینت جلو رفت و تنه ای به سبد سیب زد ..
نگاه بُراق مرد رو به جون خرید و در صدم ثانیه در حال گریختن از مرد عصبانی ای بود که ناسزا گویان دنبالش می کرد ..
.
بر گشتن و دیدن نگاه هاج و واج و درمونده ی کلینت واقعا وسوسه انگیز بود اما جونش رو دوست داشت ..
پس به تمام خدایان دعا کرد و قسم خورد دیگه سباستین رو به جون کسی نندازه و با نیروی دوبرابر به دویدن ادامه داد ..
.
.
.
نفس نفس میزد و صدای نفس هاش تو سرش نبض می زد ..
گلوش خشک شده و انگار در حال تبخیر بود ..
می تونست تک تک بخاراتی که از پوستش بلند می شد رو حس کنه ..
به دیوار تکیه داد و نفس سنگین شدش رو بیرون داد ..
سینش می سوخت و نای باز کردن چشمش رو نداشت ..
.
بلاخره چشم باز کرد و زیر چشمی اون ور دیوار رو دید زد ..
کسی نبود !
آهههه خدایان ..!!
.
روی زمین افتاد ..
بدنش دیگه کشش کوچک ترین حرکت و تلاشی رو نداشت ..
تمام عصاره ی نیروش تخلیه شده بود و هیچی جز خستگی حس نمی کرد ..
کاملا روی زمین کنار دیوار پهن شده بود ..
.
.
کمی گذشت ..
.
.
حالا می تونست کم کم بوی شور اقیانوس و نسیم خنکی که روش جریان داشت و گرمای شن ریزه های زیرش رو حس کنه ..
اون به ساحل رسیده بود ..
با یاد اوری اتفاقات و دلیل این شور هیجان ، آه بلند و خسته ای کشید ..
کمی مکث کرد تا بتونه انرژی بیشتری جمع کنه ..
نیم خیز شد و ..
تونی - آهه ..
به معبد که مجسمه طلایی و کمان روش از اونجا هم دیده می شد برق می زد نگاه کرد ..
باید بلند می شد ... !
.
.
.
یک ساعت گذشته بود ..
توی فکر فرو رفته هیچ چیزی نمی دید ..
پاهاش رو روی زمین می کشید و دیگه توجهی به مردم یا بچه ها ..
مغازه ها و رنگ ها نداشت ..
حتی صدای گوش خراش سوت کشیدن مرد کنار دستی یا صدای نخراشیده ی زن فروشنده هم اذیتش نمی کرد ..
تنها یه صدای ازار دهنده بود که گوشش رو ازار می داد و درش می پیچید :- اگر می خوای از بار گناهت کم کنی ، یادت نره که اون روز اینجا باشی ..
این سرنوشتته انتونی استارک ..!
.
.
.💙💙💙
YOU ARE READING
game of eternity (Stony)
Historical Fictionوقتی فردی ناشناس بدون اینکه بفهمی وارد زندگیت میشه و دیگه هیچ چیزی دست خودت نیست ...! - چی به سر کسی میاد که توسط بزرگترین جنگجوی یونان اسیر شده ؟! - چه اتفاقی بین شیر و گرگ در میدون نبرد میوفته ؟! بازی (افسانه) ابدیت ! ژانر : تاریخی ، فانتزی ، درا...