ραιτ10 :ιοκί

29 9 2
                                    

_ادیت نشده _

(سباستین)

پوزخند تلخ از گوشه ی لبش پاک نمی شد ..
نگاهشون کرد ،
گرمای سالن ، نور ، خوراکی !
صدای همهمه و جام های شراب ..
اون امروز صبح بین خون و خاک غلت زده بود و بین جسد های سوخته خزیده بود ، اما انقدری که الان می خواست بالا بیاره حس تهوع نداشت ..!

لب هاش رو برای هزارمین بار به هم فشرد و چشم هاشو چند دقیقه ای بست ،
با اینکه صدای عو عوی سگ ها رو به ور ور های مزخرف این احمق ها ترجیح میداد باز هم می دونست که باید فعلا آرامششو حفظ کنه ،
باید منتظر فرصت مناسب میموندن و سب همه‌ شون رو خفه می‌کرد !

همهمه ی طولانی ای بود و انگار کسی نمی فهمید صبح  " واقعا " چه اتفاق فاکی ای افتاده ..!

انگشت هاشو بهم فشرد و به لوکی مثل همیشه خونسرد و سباستین سرد نگاه کرد ، اونها واقعا خوب احساساتشون رو کنار می گذاشتند ..
نمی تونست بیشتر از این تحمل کنه !
چشم ها شو پایین انداخت و به حوض وسط سالن نگاه کرد :

تصویر شعله های شمعدان ‌درش می لرزید ،

همهمه ی صداها و رقص نور !
همه و همه نقش بنده آوازی بودند که هنوز فراموش نکرده بود  ..

چشم های غم آلودش رو بست و کمی بهم فشرد ،
صدا ها جون می گرفتند و ساعت ها عقب می رفتند ..
.
.
همه چیز دوباره براش جون گرفت و جلوی چشم هاش نقش بست :
.
.
.
آوای نرم و سوزناک لالایی ،
صدای شیون زنانی که توی گوش چرخ و تلالو سرخ آتشی که در چشم ها موج می خورد ..
.
مراسم غم انگیزی بود !
.
تل های بلند و مردان و زنانی که دیگر نبودند ،
زبانه هایی که هر دم ، بلند تر نفس می کشیدند ،
جلز و ولز چوب و بوی خاکستر ..
و آوازی که هر دم  فراخ تر می رفت ..!
.
.
درست به همون ساعت ها بر گشته بود ،
لمسِ لمس ..
سرِسر بود ..!

زجه ی مادران ، شیون خواهران ، التماس دخترها .. 
بچه هایی که مظلومانه توی خودشون فرو رفته و در سکوت بی حرفی ، بغض می کردند ..
.
.
هنوز حتی حمام هم نکرده بود !

بوی خون و خاک با عطر گوشت سوخته و فلز داغ توی دماغش می پیچید و صحنه ها ی صبح رو مدام تکرار می کرد .. 
خبری از سباستین نداشت و لوکی ساکت بود  
.
 هیچ چیزی براش سخت تر از فرو بردن اون گوی تلخ و تیز گیر کرده توی گلوش نبود !

چشمش می سوخت ، گلوش می سوخت ، دلش می سوخت ..!!

اون تصاویر،  اون صدا ها ، تمام این لعنتی ها ، توی ذهنش اکو می شدند ..!

خیره به جسد ها و خانواده ها ، تل ها و آتش ها زمزمه کرد :
نت - آنتونی کجایی ؟؟
انقدر غرق خماری بود که حتی نمی دونست دلش می خواد خبری ازش بشنوه یانه ؟!
جنازه ای ببینه یا نه ؟؟

 چشمهاشو دوباره محکم بهم فشرد و لبش رو آروم گزید ..

.
.
____________________
.
.

game of eternity (Stony)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ