- ولت نمیکنم.
اینبار از دستت نمیدم.
حتی اگه بدونم شبها وقتی توی بغلت، بین بازوهات جا میگیرم، به امید اینکه خوابش رو ببینی چشمهات رو میبندی!
حتی اگه بدونم صبحها به امید دیدن اون، توی بغلت چشمهات رو باز میکنی!
حتی اگه بدونم موقع صدا زدنم، اشتباهی...
سولی هستم این اولین فیکشنی[رمان،داستان،...] هست که مینویسم! به داستان زمان بدید تا خودش رو اثبات کنه در غیر این صورت متاسفم بابت وقتِ ارزشمندی که ازتون گرفته شده...
"اوایلِ" این فیکشن با دقت نوشته نشده و اشتباهات نگارشی زیادی داره! پس ایرادی دیدید با خیالِ راحت برای ادیت بیانش کنید♡
*
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.