PART 25

3.9K 497 629
                                    

وضعیت کامنتها رو که میبینم اینجوریم که "اوکی من اصلا دیگه دلم نمیخواد بنویسم"
ووت و کامنت فراموش نشه

*متن چک نشده

*

زین بالا تَنه تهیونگ رو به آغوش کشید و با احتیاط و ملایمت سرش رو ، به روی شونه خودش تکیه داد...دستش رو ، روی پیشونی پسرکِ توی آغوشش گذاشت و دمای بدنش رو چک کرد:
_مطمئنی حالت خوبه؟ زیادی سردی...میترسم اتفاقی برات بیوفته

تهیونگ بدون اینکه پلکهاش رو از هَم باز کنه، جواب داد:
_من خوبم...فقط از دیروز گشنه موندم...دیشب هم که کُلی اَلکُل خوردم بخاطر همین حالم بد شد...

مرد بزرگتر نگاهی به دست های که هنوز نامحسوس میلرزید، انداخت...مطمئن بود که پسر دروغ میگه...تهیونگ از ضعیف و شکننده بودن ، ضربه خورده بود...حالا احساس میکرد اگه نشون بده که ناتوانه ،باز هم تحقیر میشه!

دستش رو از دور بدن تهیونگ آزاد کرد و دست یخ زده اش رو محکم فشرد و نوازش کرد:
_باید بریم بیمارستان...نگرانتم

تهیونگ روی صندلی پشتی ماشین جا به جا شد و مردمک چشمهای بی فروغش روی مرکز خرید ها و ساختمان های بلند چرخید...به اندازه کافی از معشوقِ سنگدِلش دور شده بود...
حالا خیالش راحت بود؟ معلومه که نه! تهیونگ دلش میخواست تا ابد توی اون ویلا بمونه...اما هشت ماه پیش! وقتی که از نظرش جونگکوک ، پسری ساده بود که عاشقانه دوستش داشت...نه حالا که جونگکوک مَرد ،متاهلی بود که ثانیه های عُمرش رو به فکر انتقام میگذروند...نه الان که رسید خرید تفنگی که قرار بود برادرش باهاش به قتل برسه رو دیده بود...نه الان که حرمتهای بینشون شکسته شده و هیچ احترامی باقی نگذاشته بود...

از درون،معده و قلبش در حال سوختن بود و از بیرون سرمای بی اندازه ای رو احساس میکرد...به سختی لب زد:
_فقط غذا بخوریم...لطفا

زین نگاه عمیقی به نیمرُخ پسرک انداخت و از راننده خواست مقابل اولین رستوران بایسته.‌..بطری آبی برداشت و به تهیونگ کمک کرد کمی آب بخوره و سپس روی صندلی دراز بکشه...حالا سَر پسر روی پاهاش قرار داشت و چشمهای پژمرده اش رو با خستگی بسته بود...

زین احساس بدی داشت...یکجور حس دلسوزی! از اینکه یک پسر بچه این همه غَم و استرس رو تحمل میکنه ، شرمنده بود...با اینکه نقش زیادی روی درد های که تهیونگ متحمل بود، نداشت اما بیشتر از هر کسی، حتی جونگکوک ؛وجدانش رو سرزنش میکرد. هیچوقت دلش نمیخواست با انسان بی گناهی مثل تهیونگ بازی کنه و آزارش بده...تهیونگ برای زین پاک بود...معصوم بود و عاشق!...دلیلی که گاهی اشتباه میکرد هم همین سادگی و عاشق بودنش بود!
ولی چاره ای نداشت...گاهی برای ادامه حیات ، تَر و خشک با هَم میسوزن و خاکستر میشن...برای ادامه مسیر این اَمری حیاتی به حساب میاد! برای موفقیت توی انتقامی که بی نهایت برای عملی شدنش اشتیاق داشت، درگیر کردن آدمهای بی گناه لازم بود

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Donde viven las historias. Descúbrelo ahora