ووت و کامنت فراموش نشه
*
دست مَرد بزرگتر به جلو اومد و روی پهلوی پسرک متعجب نشست و با ملایمت به سمتی هُلش داد تا از مقابل درب کنار بره.
لبخند حرص آوری به چهره مات و مبهوت تهیونگ زد و خونسرد از کنارش گُذر کرد و قبل اینکه پسر اعتراضی بکنه، وارد خونه شدتهیونگ شوک زده به جایِ خالی مردی که خودش رو به عنوان دوست جونگکوک معرفی کرده بود، خیره نگاه میکرد ...
گیج شده بود و نمیدونست که باید چه واکنشی از خودش نشون بده...تَرسی بخاطر حضور اون مرد به وجودش تزریق شده بود و نمیتونست لزرش خفیف بدنش رو بخاطر استرس و اضطراب متوقف بکنه.اَبروهاش رو بِهَم گره زد و معترض با صدای بلند مرد رو مخاطب قرار داد:
_ببخشید؟با اجازه کی_ ...
با یادآوری اینکه مشخصا مرد به کره ای تسلط نداره ،عصبی دندونهاش رو،به روی هم سابید و لب باز کرد و صحبتش رو به زبان انگلیسی ادامه داد:
_آقای محترم با اجازه کی اومدید تو خونه من؟
با نشنیدن کوچیک ترین صدایی از نِشیمَن خونه ، ترسیده آب دهانش رو قورت داد و بی حرکت به نقطه نامعلومی از راه پله زل زد...
فکر اینکه جونگکوک دوستش رو به خونه اش فرستاده تا بلایی به سَرش بیاره رعشه به تَنش می انداخت..اگر مرد قصد میکرد از حَدش فَرا تر بره و بی اجازه بدنش لمس کنه پسر چطور میتونست از خودش دفاع کنه؟... یعنی جونگکوک میتونست همچین آدمی باشه؟
مردی رو سراغ پسرک بفرسته تا...نباید با فکر کردن به اینجور مسائل ترسش رو تشدید کنه... جونگکوک در این حد آدم بَدی نیست...جونگکوک نمیتونست انقدر پَست باشه...
بالاخره جونگکوک ،پسر رو دوست داره و عاشقش هست!
یعنی ...خب عاشقش بوده یک زمانی!پلکهای خسته اش رو بِهّم فشرد و سعی کرد به خودش امیدواری بده تا بلکه کمی آرامش به دست بیاره ، زیر لب به آرومی زمزمه کرد
_همین الان آروم میشی و میری خیلی راحت از خونه ات میندازیش بیرون...اگه نرفت زنگ میزنی به جونگین آره...همینجوری..
درب خونه رو محکم بست و نفس داغ و لرزونش بیرون فرستاد
دستش رو، روی قفسه سینه اش گذاشت کمی اون قسمت رو ماساژ داد تا از ضربان تند قلبِ بی قرارش کم کنه ...محض رضای خدا...کیه که نترسه؟یک نفر که از قضا کره ای نیست و شبیه مافیاها میمونه اومده تو خونه اش و میگه دوستِ ، دوست پسر سابقشِ! نباید بترسه؟
اون هم دوست پسری که دیشب با بی رحمی بهش تجاوز کرده!

YOU ARE READING
𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | 𝖥𝗎𝗅𝗅
Romance- ولت نمیکنم. اینبار از دستت نمیدم. حتی اگه بدونم شبها وقتی توی بغلت، بین بازوهات جا میگیرم، به امید اینکه خوابش رو ببینی چشمهات رو میبندی! حتی اگه بدونم صبحها به امید دیدن اون، توی بغلت چشمهات رو باز میکنی! حتی اگه بدونم موقع صدا زدنم، اشتباهی...