PART 26

3.5K 497 323
                                    

ووت و "کامنت" فراموش نشه

*متن چک نشده

*

جونگین میز غذا رو کمی جلو کشید و روی تختِ تهیونگ قرار داد...به سمتِ پسری که چند ساعتی رو غرق در تلفن همراهش شده بود ،قدم برداشت:
_بذار کمکت کنم بشینی خوشگلم...باید شام بخوری

تهیونگ سَری تکون داد و با خاموش کردن ِصفحهِ گوشی، اون رو به دست جونگین داد تا روی میزِ کنار تخت بگذاره...پسر بزرگتر دستش رو به آرومی دور کمرِ باریک تهیونگ حلقه کرد و با کمک خود پسرک کمی بدن نحیفش رو به سمت بالا کشید... تهیونگ در حالیکه احتیاط میکرد تا به دست آسیب دیده اش فشاری وارد نکنه به بالشت های پشتِ کمرش تکیه زد .

اجازه داد جونگین سینی نقره ای رنگِ غذا رو، روی پاهاش قرار بده و موهای طلایی رنگش رو که کمی از ریشهِ مشکی رشد کرده بودن ، نوازش کنه..‌.خیلی وقت بود به ترمیم رنگ موهاش اهمیتی نمیداد...به احتمال زیاد، وقتی کاملا سَرِ پا شد، رنگِ موهاش رو مشکی تغییر میداد چون دیگه حوصله اش رو نداشت هر ماه برای ترمیم رنگ موهاش به آرایشگاه بره... البته این رنگ مو کمی دِلش رو زده بود.

لیسا، بدن جونگین رو به طرفی هُل داد و روی صندلی کنار تخت نشست...درحالیکه قاشق رو از روی سینی برمیداشت تا به تهیونگ توی غذا خوردن کمک کنه، گفت:
_یونگی کجا رفت؟

جونگین روی کاناپه نشست و سریع جواب دختر رو داد:
_رفته با دکتر صحبت کنه...تهیونگ وقتی مرخص شدی کجا میمونی؟میری عمارت؟ میتونی بیای هُتل؟

موندن تو هُتل؟ پس دیدن جونگکوک چی؟ نمیتونست بیشتر از این دوری رو تحمل کنه...حتی صدای ماشینِ مَرد هم که خبر از اومدنش میداد باعث رفعِ دلتنگیش میشد...
از طرفی هم جنی داخل عمارت بود و مطمئناً این یک روز رو از اتاقش خارج نشده بود...تهیونگ میدونست جنی بدون اون چقدر با افرادِ ساکنِ عمارت حتی کوین احساس غریبی میکنه پس رفتنش به هُتل باعث آزرده خاطر شدن اون دختر میشد.

تهیونگ درحالیکه به حرکت قاشق توی ظرف سوپ نگاه میکرد ، جواب داد:
_میرم عمارت...جنی اونجاست نمیتونم تنها ولش کنم ...الانم کُلی نگران شده

لیسا قاشق پُر از سوپ رو به سمت دهان تهیونگ بُرد و دستش رو زیر چونه پسر گذاشت تا مانع ریزش قطره ای از سوپ روی لباسِ آبی بیمارستانِ پسر کوچیکتر بشه...تهیونگ با کمی حس درد، لبهای کبودش رو باز کرد و محتویات داخل قاشق رو خورد و سریع قورت داد...سرش رو کمی عقب کشید و با حرص دست لیسا رو که مثل مادرش در دوران کودکی پایین قاشقش میگرفت، گرفته بود؛با دست سالمش پَس زد:

_وای لیسا نکن... مگه من نوزادم؟

لیسا بی اهمیت نسبت به اعتراض پسر، باز هم قاشق رو پُر از مایع سفید رنگ سوپ کرد و به سمت دهانِ باز تهیونگ بُرد:
_ساکت شو و بخور...الان بری عمارت کی میخواد پرستاریت رو کنه؟ اگه کمک نیاز داشتی چی؟

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Where stories live. Discover now