2

1.4K 237 0
                                    

با نشستن دست کسی روی شونه اش نگاشو از اونا گرفت وبه کنارش نگاه کرد هیونگش با
اون لبخند همیشگی که از لباش جدا نمیشد نگاش میکرد"هی اینقدر براخودت سختش نکن.
..چرا همش به قسمتای بدش فکر میکنی؟درسته خسته کننده اس ولی بهمون خوش میگذره
قول میدم باشه؟" جونگکوک که انگار نیاز داشت یکی حرفاشو بفهمه وسعی کنه آرومش کنه
لبخند زد"باشه" جیمین همونطور که دستشو دور گردن جونگکوک حلقه کرده بود راه افتاد"
دیگه سال اولی نیستیم که الان سونبه ی ورودی های امسالیم همین کافی نیس تا هیجان زده
شی؟...فکرمیکردم از سونبه شدن خوشت میاد!" جونگکوک حالا انگار واقعا هیجان زده شده
بود"خوشم میاد...هنوزم خوشم میاد" جیمین که فهمیده بود حرفاش روی جونگکوک اثر
گذاشته بیشتر به جونگکوک چسبید"دلم بستنی میخواد" جونگکوک با لبخند نگاش کرد"
عصر بریم بیرون؟" جیمین نگاش کرد"بستنی هم هس؟" جونگکوک از قیافه ی بامزه ی
هیونگش به خنده افتاد"خب بخاطر بستنی میریم بیرون دیگه" جیمین با ذوق سرتکون داد"
پس به تهیونگ وهوسوک هیونگ هم بگیم بیان" جونگکوک وجیمین حالا به سالن رسیده
بودن"باشه" سر کلاس که بودن جیمین خودشو جلو کشید تا کنار گوش تهیونگ حرف بزنه
جونگکوک نگاشو ازش گرفت میدونست میخواد راجع به عصر بهش بگه دبیرریاضی مشغول
توضیح دادن یه مسئله ی مهم بود اما جونگکوک به زور چشمهاشو باز نگه داشته بود چیزی تا
ساعت ناهار نمونده بود از طرفی گرسنگی بهش فشار می آورد از طرفی کم خوابی صبح
اونقدر با عجله اومده بود که صبحانه رو فراموش کرده بود سرشو روی میز گذاشت ودستشو
روی شکمش مشت کرد احساس میکرد تمام اعضای داخلی بدنش به جون هم افتادن "
پیسسس....هی...کوکاه" سرشو از روی میز برداشت جیمین نگران نگاش میکرد با صدایی که
فقط خودشون بشنون حرف میزد"حالت بده؟" جونگکوک هربار توجه هیونگش به خودشو
می دید ته دلش گرم میشد احساس میکرد تنها نیست بی ارزش نیست سرشو به دوطرف
تکون داد وآروم جواب داد"نه...خوبم...فقط خسته ام"جیمین سرجاش نشست وتهیونگ که
متوجهشون شده بود هم به سمت تخته برگشت دوباره سرشو روی میز گذاشت که این بار
دبیرصداش کرد"جئون جونگکوک....بیا اینو حل کن" سرشو بالاآورد میخواست بلند شه با
این که هیچ چیز از درس نفهمیده بود اما مهم نبود شاید بخاطر حل نکردن مسئله از کلاس
بیرونش میکرد اما اینم بد نبود شاید میتونست یه چیزی برای خوردن پیدا کنه از گشنگی
حالت تهوع بهش دست داده بود اما قبل از اینکه حرکت کنه تهیونگ دستشو بالا برد"میشه
من حلش کنم؟ جونگکوک حالش زیاد خوب نیس" دبیر سرتکون داد ورو به جونگکوک
گفت"میتونی بری بیرون" به سختی از جاش پاشد جیمین تا وقتی از کلاس خارج شد با نگاه
دنبالش کرد چرا این زنگ تموم نمیشد نگران جونگکوک بود واقعا خوب به نظر نمی رسید
.جونگکوک از کلاس خارج شد هوسوک هم همون موقع از کلاس خارج شد با دیدنش به
طرفش اومد"هی خوبی؟چرا اینقدر داغونی؟" جونگکوک نگاش کرد"کلاست تموم شده؟
" هوسوک"نه ولی چیزی تا زنگ نمونده اجازه گرفتم برم دستشویی تو چرا سر کلاس نیستی
؟" "بریم رستوران مدرسه هیونگ دارم از گشنگی میمیرم" هوسوک چیزی نگفت وهمراهش
راه افتاد بعد از کلی بحث با آشپز که این بار استثنا قائل شه وغذا رو زودتر برای جونگکوکی
که داشت از حال میرفت سرو کنه بالاخره هوسوک موفق شد سینی غذاشو روی میز بزاره
جونگکوک تشکر کوتاهی کردوبی معطلی سینی رو طرف خودش کشید هوسوک روبروش
نشست همون موقع صدای زنگ تفریح تو کل مدرسه پیچید هوسوک به جونگکوک که
نمیدونست چطور لقمشو قورت بده خیره شده بود با تعجب پرسید"خونه ی شما غذا پیدا
نمیشه پسر؟چرا باید از گشنگی به این وضع بیفتی؟" جونگکوک فقط نگاش کرد فعلا سیر
کردن شکمش مهم تراز هرچیزی بود جیمین وتهیونگ همون لحظه روبروشون نشستن و
جیمین نگران پرسید"جونگکوک خوبی؟چرا اینطوری شدی؟" هوسوک پاشد تا بره
دستشویی وتهیونگ هم پاشد تا غذای جیمین وخودشو بگیره جونگکوک لقمه ی بزرگشو به
زور قورت داد"خوبم هیونگ...فقط اگه یه لحظه دیرتر از کلاس بیرون می اومدم حالا شاید
مرده بودم" جونگکوک اینو به شوخی گفت اما جیمین هنوزم نگران بود"کوکا...میگم چرا
اینطوری شدی؟" جونگکوک لبخندی به نگرانیش زد"صبح هیچی نخوردم گفتم تو مدرسه
میخورم اما یادم رفت" تهیونگ سینی ها رو روی میز گذاشت وگفت"یعنی آقا از صبح تا
حالت هیچی نخورده خب معلومه ضعف میکنی دیگه" جیمین چاپستیکاشو برداشت وهمون
طور که بسته بندیشو باز میکرد با اخم گفت"ازاین به بعد با خودم غذا میارم تا به این وضع
نیفتی" جونگکوک دیگه سیر شده بود به صندلیش تکیه داد"هیونگ داری بزرگش میکنی
چیزی نشد که فقط گرسنه ام بود"تهیونگ هم بهش چشم غره ای برای نگران کردنشون
رفت ومشغول غذا خوردن شد با نشستن هوسوک جیمین هم بیخیال سرزنش کردن
جونگکوک شد وهمه مشغول حرف زدن راجب درسا ومعلما شدن.
***

با خستگی کلیدو از جیبش خارج کرد وبا دو حرکت درو باز کرد کفش هاشو از پاش خارج
کرد کوله اشو روی کاناپه گذاشت وبه طرف آشپزخونه رفت هنوزم گشنه بود اون یذره
غذایی که مدرسه به عنوان غذا بهشون میداد که برای معده ی جونگکوک کافی نبود یخچالو
باز کرد ونگاهی به ظرف های غذا انداخت خداروشکر کرد که آجوما هرروز به خونه سر میزد
وغذاهای گرم میپخت تنها دلیلی که میتونست این خونه رو تحمل کنه همین غذاهای گرم بود
در یخچالو که میبست متوجه ی استیک نوتی شد که روی دربالایی یخچال چسبونده شده بود
برگه رو از روی یخچال کند وبدون اینکه نگاشو از برگه بگیره ظرف غذا رو روی میز گذاشت
(ممکنه امشب دیر بیام آجوما میاد تا خونه رو تمیز کنه اگه غذایی هس که میخوای بهش بگو
بپزه) برگه رو مچاله کرد وتو آشغال انداخت"ممکنه امشب دیربیای؟بهترنیس بگی امشب هم
دیرمیام؟کی اهمیت میده؟" برای برداشتن یه بشقاب وچاپستیک به طرف جاظرفی رفت بعد
از خالی کردن غذا تو ظرف با اشتها شروع به خوردن کرد وقتی غذا میخورد ارتباطش کاملا با
دنیای بیرون قطع میشد با ویبره رفتن گوشیش از دنیای خودش خارج شد اخم کرد کی
مزاحم خلوتش با غذاش شده بود با باز کردن قفل گوشی ودیدن اسم مخاطب اخمش رنگ
باخت یک پیام از جیمینی هیونگ[فردا وقت داری بریم بازار؟]بازار؟ ازخودش پرسید هیچ ایده ای نداشت چرا جیمین میخواست باهاش بره بازار ترجیح میداد وقتی میبینش
بپرسه پس گوشی رو کنار گذاشت ودوباره مشغول خوردن شد.از اونجایی که تو خونه فقط
قراربود به درودیوارا خیره بشه ترجیح میداد یکساعت زودتر تو کافه ای که قرارداشتن
حاضر بشه

Sorry that I leftWhere stories live. Discover now