5

920 182 0
                                    

کسی خونه نبود پدرومادر جیمین همونطور که جیمین ازشون خواسته بود زودتر رفته
بودن هوسوک وارد آشپزخونه شد تا آب بخوره به کوک نگاه کرد"تو با این لباسا میخوای
بری؟" جونگکوک خسته سرتکون داد"آره مشکلی دارن مگه؟" هوسوک سرتکون داد"نه
خوبه جیمین به اندازه کافی معطلمون میکنه حداقل تو ،تو زمانمون صرفه جویی کن" بعد از
ده دقیقه جیمین از پله ها پایین اومد"خب بریم؟" هوسوک ازجاش پاشد"بریم داره دیر
میشه" جونگکوک ازجاش پاشد وتازه تونست جیمینو ببینه موهاشو فرق شونه کرده بود وپیشونیش
کاملا تو دید بود لباش برق میزدن وپیراهن آبی آسمونی که تنش کرده بود زیباییشو دو
چندان کرده بود جونگکوک عاشق موهای مشکیش بود که با پوست سفیدش قشنگترین تضاد
دنیا رو میساخت با کشیده شدن دستش توسط جیمین پلک زد واز خیرگی خارج شد سوار
ماشین شدن کوک از دست خودش عصبانی بود چرا اونطوری بهش خیره شده بود اگه جیمین
متوجه میشد چی؟چی میخواست بگه؟میدونست بخاطر حرفای امروزشونه که حساس شده بود
هووفی کشید وموهاشو چنگ زد انگار داشت آرامششو از دست میداد چی عوض شده بود؟
جیمین هنوز هیونگش بود هنوز مجرد بود وهنوز هیچکس به جایگاه جونگکوک دست نزده
بود.با ورود تهیونگ همه براش دست زدن وتولدشو تبریک گفتن تهیونگ شوکه شده بود این
اولین سالی بود که تولدشو فراموش کرده بود جیمین همونطور که متن تولدت مبارک میخوند
با کیکی که پراز شمع بود به طرف تهیونگ رفت تهیونگ با خوشحالی نگاش میکرد میدونست
بیشتر برنامه های تولد کار جیمینه اون همیشه باشکوه ترین تولدا رو برای دوستاش میگرفت
تهیونگ چشماشو بست آرزو کرد هیچ وقت ازهم جدا نشن وشمعارو فوت کرد جیمین
میدونست تهیونگ چقدر توت فرنگی دوس داره یکی از توت فرنگیای روی کیکو برداشت و
تو دهن تهیونگ گذاشت تهیونگ گوشه ی لبش که خامه ای شده بود رو با زبونش تمیز کرد و
به جیمین با قدردانی نگاه کرد"جیمینا....ازت ممنونم" جیمین مثل همیشه با تواضع لبخند زد
"من کاری نکردم از پدرومادرت باید تشکر کنی" تهیونگ به طرف پدرومادرش رفت پدرش
بغلش کرد ومادرش بوسه ای روی گونه اش گذاشت با رسیدن به ته جون بغلش کرد ازاینکه
کلی سرش غرزده بود پشیمون بود همه اش برای تولدش بود سوزی کنار ته جون ایستاده
بود وبا لبخند نگاش میکرد تهیونگ به طرفش رفت سوزی بغلش کرد وبراش آرزوی
خوشبختی کرد بالاخره بعد از سوزی نوبت هوسوک وجونگکوک بود ازهمه تشکر کرد وپشت
میز ایستاد با بریدن کیک چراغا که تا حالا خاموش بودن روشن شدن وهمه براش دست زدن
هوسوک اولین نفری بود که کیک برداشته بود به طرف تهیونگ رفت صداش کرد وقبل از
اینکه تهیونگ متوجه چیزی بشه کیکو به صورتش مالیده بود تهیونگ هم برای تلافی برش
دیگه ای از کیک برداشت وسعی کرد همشو تو دهن هوسوک فرو کنه بالاخره بعد از چند
ساعت جشن وپایکوبی تعدادی از مهمانا رفته بودن وتهیونگ با ذوق گوشه ای با هدیه هاش
تنها شده بود جیمین با خنده کنارش نشست"کل شب منتظر همین لحظه بودی شرط میبندم"
تهیونگ خندید"البته" با ذوق به جیمین نگاه کرد"هدیه ی تو کدومه؟" جیمین بین هدیه ها
گشت وجعبه ی خودشو پیدا کرد با عشق نگاش کرد تهیونگ باارزش ترین دوستش بود
جعبه رو طرفش گرفت"امیدوارم خوشت بیاد" تهیونگ با عجله جعبه رو بازکرد وبادیدن
دریم کچر ناباور به جیمین نگاه کرد باورش نمیشد جیمین به اون حرفاش راجب کابوس
اونقدر توجه کنه به کاغد کوچیکی که داخل جعبه بود نگاه کرد برش داشت وبازش کرد
(امیدوارم شبات پراز خوابای رنگی وآرامش بخش باشه)به جیمین نگاه کرد"جیمینا....این
خیلی" جیمین خندید"برای هدیه ی تولد بودن کمه" تهیونگ اخم کرد"باارزشه" جیمین
لبخندزد"این هدیه ی تولدت نیس اینو خیلی وقت بود میخواستم بهت بدم من برای هدیه
اینو گرفتم" تهیونگ منتظر نگاش کرد جیمین جعبه ی کوچیکی که گوشه ی همون جعبه بود
وتهیونگ متوجه اش نشده بود برداشت وباز کرد یه جفت گوشواره ی کوچیک به شکل
دونه ی برف بودن" یکیش مال تو ویکیش مال من" تهیونگ با اشتیاق یکی رو برداشت و
سعی کرد تو گوشش بزاره مال جیمینم خودش گذاشت جیمینو یبار دیگه بغل کرد"خوشحالم که دارمت بهترین اتفاق عمرم آشنا شدن با تو بود جیمینی بابت امشب ممنونم" جیمین لبخند
زد وضربه ای پشتش زد"کاری نکردم فقط خواستم دوستم شب تولدش بهش خوش بگذره"
ازهم که جداشدن جونگکوک وهوسوک به طرفشون می اومدن جونگکوک روی کاناپه ی
روبرویی نشست"تهیونگ شی...این همه آدم اومدن وهدیه آوردن اونوقت تو فقط از جیمین
هیونگ تشکرمیکنی؟" تهیونگ خندید"حسود" جونگکوک جدی نگاش کرد"من حسود
نیستم" هوسوک خندید"بیخیال حسادت بشین باز کن بقیه رو" تهیونگ هدیه ای که
هوسوک بهش داده بود باز کرد"یه ساعت گرون قیمت وشیک بود" از هوسوک تشکر کرد و
جعبه ای که جیمین بهش داده بود وگفته بود هدیه ی جونگکوکه باز کرد با دیدن اون کت
چرمی چشماش برق زد با ذوق کتو از جعبه اش خارج کرد وتنش کرد همه از علاقه تهیونگ
به کتای چرم خبرداشتن جونگکوک لبخند زد درست همونطور که تصورش کرده بود کاملا
برازنده اش بود انتخاب جیمین،انتخاب خوبی بود تهیونگ با خنده طرف جونگکوک اومد
"خب حق داشتی باید از توهم تشکر کنم ظاهرا" جونگکوک پاشد تا بغلش کنه وخندید
تهیونگ نمیدونست همین هم انتخاب جیمین بود وگرنه اون بغلم سهم جونگکوک نمیشد با
اضافه شدن سوزی به جمعشون پسرا پاشدن تا تنهاشون بزارن وازتهیونگ خداحافظی کردن
تا برگردن خونه نیمه شب بود وهمه به شدت خسته بودن جیمین وجونگکوک سوار ماشین
هوسوک شدن وجیمین بعد از دقایقی از حرکت ماشین خوابش برده بود جونگکوک با دیدنش
لبخند زد اون واقعا بهترین دوستی بود که هرکس از دنیا میخواست جیمین همیشه تلاش کرد
ه بود هرنقشی تو زندگی داره به بهترین شکل از پسش بربیاد اون یه پسر دوس داشتنی برای
پدرومادرش یه دوست عالی برای تهیونگ وهوسوک بود ویه هیونگ نمونه برای جونگکوک..
.جونگکوک حال خوب الانش ولبخنداشو مدیون جیمین بود چطور قراربود اون همه لطف و
مهربونیشو جبران کنه؟اصلا میتونست؟ وارد خونه که شد پدرش تو سالن نشسته بود
جونگکوک میخواست بی اهمیت از کنارش رد شه که با صداش متوقف شد برنگشت تا نگاش
کنه"دارم باهات حرف میزنم...نگام کن" جونگکوک دندون قروچه ای کرد"میشنوم" پدرش
عصبانی صداشو بالابرد"من پدرتم این چه طرز رفتار با پدرته؟" جونگکوک پوزخندی به
کلمه ی پدر زد وبرگشت تا ببینش"شاید بخاطر اینکه زیادی تنهام گذاشتی...چطوری باید
رفتار درست با پدر یادبگیرم وقتی پدری تو خونه نمیبینم" پدرش بلند شد ونزدیکش شد"
درست حرف بزن من همسن تو نیستم که بخوای بازخواستم کنی....تو خودت تا الان کجا
بودی؟" جونگکوک عقب رفت"هیچ وقت نمیپرسیدی الانم نپرس....شب بخیر پدر" با
پوزخند گفت وبه طرف اتاقش رفت یه موقع هایی دلش میخواست پدرش کنارش باشه وقت
بیشتری باهاش بگذرونه ولی هربار که پدرش خونه بود دعواشون میشد حالا خونه ی خالی رو
به وجود پدرش ترجیح میداد وارد اتاقش شد ودرو محکم کوبید به طرف دفتری که جای مادر
شو براش پرمیکرد رفت شبایی که خیلی دلش براش تنگ میشد یا ناراحت بود می اومد سراغ
این دفتر، دفترخاطرات مادرش! شاید سه بار تا حالا این دفترو تا آخر خونده بود اما جز این
چیزی ازمادرش نداشت تنها یادگار مادرش بود پدرش بعد ازمرگ مادرش همه ی لباسا و
وسایلشو دور ریخته بود جونگکوک امشب بازم دلش مادرشو میخواست وقتی می دید پدرو
مادر هیونگاش چطور با عشق به بچه هاشون نگاه میکنن چطور میبوسنشون،نوازششون میکنن
...اونم دلش میخواست همچین مادر یا پدری داشته باشه سرنوشت مادرشو ازش گرفته بود اما
پدر که داشت پدری که هیچ وقت پدری نکرده بود جونگکوک سال ها بود ازش ناامید بود
حتی پدر صداش نمیکرد اون لیاقت این کلمه رو نداشت...اون فقط16سالش بود وده سال بود
مادرشو از دست داده بود ده سال بود عطرشو بو نکرده بود نبوسیده بودش،لمسش نکرده بود
حسش نکرده بود دستی روی کلماتی که کم رنگ شده بودن کشید[هیچ وقت فکر نمیکردم
منم عاشق میشم....همیشه به خودم متکی بودم هیچ وقت دلم نخواست کسی رو به قلبم راه
بدم اما اون متفاوت بود نگاهش،لبخندش،حرف زدنش....اون با همه فرق میکرد یا شایدمن
میخواستم فرق کنه....میگن ما عشقو انتخاب نمیکنیم عشق مارو انتخاب میکنه....وعشق منو
برای اون مرد انتخاب کرده بود] جونگکوک آه کشید ای کاش مادرش عاشق پدرش نشده
بود الان همه چیز فرق میکرد الان زندگیش اینطوری نبود دفترو بست وبه سینه اش فشرد
دفترمادرش تنها همدمش بود احساس میکرد مادرشو به آغوش کشیده اشکاش روی گونه
اش مسیر صافی رو طی میکردن ودونه دونه سقوط میکردن با درد زمزمه کرد"دلم برات
تنگ شده مامان" وبوسه ای که مادرش توی خواب روی پیشونیش زد جوابش به دل تنگی
های پسرش بود.

Sorry that I leftWhere stories live. Discover now