4

1K 190 0
                                    

میدونست خانواده اش از قبل همه چی رو آماده کردن تهیونگ از چیزی خبر نداشت وقرار بود
برادرش اونو از خونه ببره بیرون تا متوجه نشه با صدای مامانش که از پایین صداش میکرد با
عجله نگاهی به خودش تو آینه انداخت واز اتاق خارج شد جونگکوک مشغول حرف زدن با
پدر جیمین بود ولبخند قشنگی رو لبش بود این لبخندو جیمین فقط موقع هایی می دید که
جونگکوک خونه ی اونا بود میدونست جونگکوک هم همون قدر به پدرومادرجیمین وابسته
اس که خودش به اونا وابسته اس یجورایی برادرایی بودن که نسبت خونی نداشتن لبخند زد و
به شوخی گفت"بابا باز جونگکوک اومد منو فراموش کردی؟" جونگکوک خندید"هیونگ
میدونی که تو این یه مورد من عقب نشینی نمیکنم فقط بابای تو نیس بابای منم هس" جیمین
خندید وبوسه ای روی گونه ی پدرش گذاشت"منو جونگکوک میریم هدیه بگیریم شما برید
ماهم از اونور میریم خونه تهیونگ" پدرش سری تکون داد"باشه چیزی لازم داشتی زنگ
بزن" جیمین سرتکون داد جونگکوک با پدر ومادر جیمین خداحافظی کرد ودنبال جیمین از
خونه خارج شد بعد ازاین که تو تاکسی نشستن جونگکوک گفت"نمیدونم براش چی بگیرم!
!" جیمین خندید"درعوض من میدونم" جونگکوک نالید"هیونگ میشه هدیه ی منم تو
انتخاب کنی؟تو بهتر میدونی از چی خوشش میاد" جیمین سرتکون داد"سعی میکنم".اول
قرارشد جیمین هدیه اشو بخره چون میدونست چی میخواد وبعد جونگکوک دنبال یه هدیه ی
خوب بگرده وارد یه مغازه ی بزرگ شدن وجیمین مشغول بررسی اجناس شد جونگکوک هم
فقط به اطراف نگاه میکرد تا شاید یه چیز بدرد بخور توجهشو جلب کنه.
بعد از کلی گشتن بالاخره جیمین چیزی که میخواست پیدا کرد وبا فریاد پر هیجانش
جونگکوکم متوجه خودش کرد جیمین چیزی که میخواست انتخاب کرد و گفت که براش
بسته بندی کنن جونگکوک هنوزم چیزی نظرشو جلب نکرده بود جیمین لبخندزد"خب حالا
بریم سراغ هدیه ی تو" از اونجا که خارج شدن جیمین به جونگکوک نگاه کرد"مهم نیس که
چی باشه نه؟" جونگکوک سرتکون داد جیمین نگاهی به اطرافش کرد"خب پس نظرت چیه
براش لباس بگیری؟" جونگکوک بی تفاوت گفت"هوممم...فکرخوبیه" بعد از گشتن دو
طبقه بالاخره جیمین ایستاد ودست جونگکوکم کشید"اونو ببین" جونگکوک به جایی که
جیمین اشاره میکرد نگاه کرد جیمین بازم گفت"خیلی قشنگه مطمئنم خوشش میاد"
جونگکوک با دقت به کت چرم مشکی که تن مانکن پشت ویترین بود نگاه کرد یه کت چرم
از برند گوچی بود میدونست تهیونگ هرچقدر از این برند خرید کنه سیر نمیشه پس این
میتونست گزینه ی خوبی باشه سرشونه های کت با سنگ های مشکی ریزی تزئین شده بود
برای یه لحظه تهیونگو با اون کت تصور کرد یه بدبوی به تمام معنا میشد لبخندزد"عالیه"
وارد مغازه شدن جیمین به بقیه لباسا نگاه میکرد وجونگکوکم رفت تا کتو براش آماده کنن
جیمین همونطور که بین مانکنا میچرخید به پارچه لباسا دست میزد با لمس پارچه ی یکی از
لباسا متوقف شد پارچه اش خیلی نرم وراحت بنظر می اومد جیمین با اشتیاق به هودی مشکی_
سفیدی که تن مانکن بود نگاه میکرد اما همین تازگیا کلی خرید کرده بود نمیخواست الکی
پول خرج کنه با صدای جونگکوک که صداش میکرد از اون هودی دل کند جونگکوک نگاش
کرد"بریم هیونگ؟" جیمین سرتکون داد"آ....آره بریم" دوساعت بود که تو پاساژ میگشتن
علاوه بر خستگی حالا گشنه هم بودن به طرف رستوران رفتن وجنسا رو کنار گذاشتن
جونگکوک رفت تا سفارش بده وبعد از اونجا خارج شد جیمین گوشیشو از جیبش خارج کرد
دوتا تماس از تهیونگ داشت باهاش تماس گرفت وطولی نکشید که تهیونگ جواب داد"الو...
.چیم!" جیمین سعی کرد عادی باشه تا تهیونگ شک نکنه"ته...زنگ زده بودی" +"آره دوبار
زنگ زدم جواب ندادی....میخواستم بگم امروز میتونی بیای خونه ما؟" جیمین آروم خندید
خب ظاهرا تهیونگ از چیزی خبرنداشت پوست لبشو کند"اومممم....نمیدونم...خبرت میکنم"
تهیونگ اصرارکرد"بیا دیگه خیلی وقته تنها نبودیم.(صداش دورترشد انگار داشت با یکی
دیگه حرف میزد)باشه...نمیفهمم چطور قبول کردم با توبیام بیرون" جیمین با خنده پرسید
"کجایی؟" تهیونگ هووفی کشید"با ته جون بیرونم از عصر تا حالا داریم تو خیابونا میگردیم
گفت دلش گرفته مامان اینا هم اصرارکردن منم جو هیونگ بودن گرفتم وقبول کردم ولی
جیمین بین خودمون بمونه بعضی وقتا از هیونگ بودن خسته میشم کاش میشد جامو با ته جون
عوض کنم" جیمین با صدا خندید"سخت تر از بزرگ کردن جونگکوک که نیس" تهیونگ
هم خندید"نه البته که نیس حالا که نگاه میکنم زندگی من خیلی بهترازتوعه" همون لحظه
جونگکوک صندلی روبروی جیمینو پرکرد وبا اخم پرسید"چی میگین راجع به من؟" جیمین
خندید"ته کوک اومد من دیگه باید برم" +"باشه نگفتی میای یا نه؟" جیمین گوشه ی
ابروشو خاروند"آره میام" گوشی رو کنار گذاشت وبه جونگکوک نگاه کرد"دوبار زنگ زده
بود وچون جوابشو نداده بودم بهش زنگ زدم هنوز بیرونه... کوک بهت حق میدم 6تولدشو
فراموش کنی حتی خودشم یادش نیس امروز تولدشه" جونگکوک بی توجه به خنده های
جیمین حواس پرت سرتکون داد جیمین نگاهی به جایی که پاکت های خریدُ گذاشنه بودن
انداخت ووقتی هیچ کدومشونو ندید با تعجب به کوک نگاه کرد"اوه پاکت های خرید نیستن
!" جونگکوک نگاش نمیکرد"بردمشون تو ماشین" جیمین اول سرتکون داد وبعد با تعجب
پرسید"ماشین؟اما ما که ماشین" جونگکوک حرفشو قطع کرد"هوسوک هیونگ...خودشم
یکم دیگه میاد" جیمین سرتکون داد وبه پیشخوان نگاه کرد"آه خیلی گشنمه" جونگکوک از
جاش بلند شد تا ببینه غذاشون چرا آماده نشده بعد از دقایقی با غذا برگشت جیمین با ذوق
صندلیشو جلو کشید ومنتظر جونگکوک شد تا ساندویچا رو از بسته بندیشون خارج کنه لبشو
که با زبونش خیس کرد جونگکوک نتونست خودشو کنترل کنه وآروم خندید برای دیدن این
چهره اش حاضر بود هرکاری بکنه جیمین با ولع مشغول گاز زدن به ساندویچش بود اما
جونگکوک فکرش جای دیگه ای بود هنوز داشت با سیب زمینیای توی ظرفش بازی میکرد که
جیمین با تعجب نگاش کرد لقمشو به زور قورت داد"تو چرا نمیخوری؟" جونگکوک نگاش
کرد"هیونگ میشه یه سوال ازت بپرسم وصادقانه جواب بدی؟" جیمین سرتکون داد
"هیونگ تا حالا شده از من خسته بشی؟" جیمین جا خورد اون حرفاشو با تهیونگ شنیده بود
وحالا فکرمیکرد جیمین واقعا همچین حسی بهش داره بابت شوخی که کرده بود خودشو
سرزنش کرد اون محال بود از جونگکوک خسته بشه اگه بارها سرنوشت باهم روبروشون
میکرد جیمین بازم برای دوستی با جونگکوک پیش قدم میشدبازم عروسکاشو باهاش تقسیم
میکرد بازم با اون سن کم برادر بزرگتری میشد که همه جوره حاضره از دونسنگش محافظت
کنه جونگکوک از سکوت جیمین اشتباه برداشت کرد"اشکالی نداره هیونگ درکت میکنم
...منم بودم خسته میشدم خب...من کم اذیتت نکردم حتما برات سخت بوده" با نشستن دست
جیمین روی دستش ساکت شد وچشمای اشکیشو به چشمای صادق جیمین دوخت جیمین
دستشو فشرد"کوکاه....هیچ وقت به همچین چیزی فکر نکن....دلیلی نداره که من ازت خسته
بشم من با خواست خودم باهات دوست شدم وبا خواست خودم تا حالا کنارتم تو شیرین ترین
ومهربون ترین دونسنگ منی..تمام اون روزای تلخی که باهم گذروندیم الان برام یه خاطره ی
شیرینن چون میدونم من تو گذشته ات بودم من هیچ وقت برادر یا خواهری نداشتم ولی خدا
تو رو به من داد تو برای من یه هدیه ی ارزشمندی که همیشه ازش نگه داری میکنم....یادت
نره هیونگ همیشه کنارته هرچی که بشه" جونگکوک نتونست خودشو کنترل کنه اشکش از
پلک چپش سقوط کرد وجیمین دست دراز کرد تا اشکشو پاک کنه"بخاطر من اشک نریز...
.من لیاقت اشکاتو ندارم" جونگکوک اخم کرد"اگه قراره کسی لیاقت این اشکارو داشته باشه
اون تویی" جیمین به صندلیش تکیه داد"دلم نمیخواد این حرفا رو جلوی دوست دخترت بزنی اون موقع باید بیای سر مزارم اشک بریزی" جونگکوک شاکی نگاش کرد"هیونگ!!!من
دوست دختر ندارم" جیمین سرتکون داد"منظورم دوست دختر آیندته" جونگکوک دیگه
حرفی نزد دوست دختر؟یه رابطه ی عاشقانه؟تعهد؟تا حالا بهش فکر نکرده بود دخترای
زیادی تو مدرسه بهش علاقه داشتن اما کوک هیچ وقت بهشون توجه نمیکرد هیچ وقت به
داشتن یه دوست دختر فکرنکرده بود اون هیونگاشو داشت هوسوک که همیشه هواشو داشت
تهیونگی که هربار دلش میگرفت هرکاری میکرد تا لبخند به لبش بیاره  وجیمینی که تمام
خودشو وقف جونگکوک کرده بود هیچ وقت به اینکه کسی جز این سه نفر وارد زندگیش بشه
فکرنکرده بود خب نیازی به هیچکس نداشت اون جیمینو داشت و خانواده اشو وهیونگاش...
چرا وقتی جیمین گفته بود دوست دختر دلش گرفته بود؟یعنی قراربود جیمینم یه روز با
دختری دوست بشه واون بشه اولویت زندگیش؟قراربود ازهم جداشن؟دورشن؟قراربود یه
روز جیمین بجای خودش به دوست دخترش زنگ بزنه تا باهم برای تولد تهیونگ هدیه
بخرن؟پس اون چی میشد؟اون موقع کجای زندگی هیونگش بود؟نقشش کم رنگ میشد؟
جیمین قراربود اون همه عشق وعلاقه وتوجهشو خرج یه دختر بکنه؟اون دختر حتما جاشو تو
قلب جیمین پر میکرد نمیخواست!همچین چیزی رو نمیخواست اون میخواست همیشه اون
دونسنگ کیوتی باشه که جیمین با چشمای هلالیش بهش لبخند میزد اون میخواست تا ابد
بزرگترین جارو تو قلب جیمین داشته باشه...اون اجازه نمیداد کسی جیمینو ازش بگیره! با بلند
شدن جیمین از صندلی جونگکوک از حواس پرتی دراومد جیمین دست تکون داد جونگکوک
برگشت تا ببینه کیه که هوسوک هم دست تکون داد وبه طرفشون اومد جیمین شرمنده نگاش
کرد"ببخشید هیونگ من خیلی گشنه بودم وناهار خوردیم نتونستم منتظرت بمونم" هوسوک
لبخندزد"مشکلی نیس جیمینی...من به کوک گفتم منتظرم نمونید" جونگکوک ازاون همه
فکرونگرانی خسته بود جیمین وهوسوک راجب تولد حرف میزدن اما جونگکوک با خودش
میجنگید چرا هیچوقت بخاطر دوست شدن تهیونگ با سوزی حسودی نکرده بود؟چرا وقتی
هوسوک از دخترموردعلاقش حرف میزد همچین حس بدی بهش دست نداده بود این اولین
بار بود که جیمین از دوست دختر داشتن حرف میزد شاید بخاطر همین بود خب جیمین با
هیونگاش فرق میکرد اوناهم مواظبش بودن اما جیمین بیشتر اوناهم بهش اهمیت میدادن اما
جیمین بیشتر اوناهم دوسش داشتن اما جیمین خیلی بیشتر اون یجورایی بزرگش کرده بود از
وقتی 6سالش بود تا حالا ازجیمین جدا نشده بود طبیعی بود نسبت بهش احساس مالکیت کنه
.با صدای خنده ی جیمین نگاش کرد اون خنده ها سهم کی قراربود بشه؟ جیمین متوجه نگاه
سنگین جونگکوک به خودش شد"جونگکوک!!!حالت خوبه؟" جونگکوک سرتکون داد"
ببخشید هیونگ خیلی خسته ام میشه بریم؟" جیمین لبخندزد"اره چیزی تا تولد نمونده"
بالاخره پاشدن واز اون پاساژ خارج شدن جونگکوک تا رسیدن به خونه ی تهیونگ حرفی نزد
جیمینم اینقدر ذوق داشت که بهش گیر نده با ذوق ازماشین پیاده شد وبه کمک هوسوک
خریدارو خارج کرد وارد خونه شد تا لباساشو عوض کنه وجونگکوک خسته خودشو روی مبل
انداخت .

Sorry that I leftOnde histórias criam vida. Descubra agora