_اینم کلیدا و گوشیا،یادتون نره از امشب دیگه شما حق هیچ ارتباطی رو با هیچکسی ندارید و تو پارک مینهو بعد از اینکه ویسایی که تهیونگ برات فرستاد رو گوش کردی باطری گوشیتو در میاری و به هیچ وجه روشنش نمیکنی! و از گوشی دومت که بهت دادیم استفاده میکنی.جیمین و یونگی سر تکون دادن و بعد از گرفتن کلید و گوشی ها از سرگرد خداحافظی کردند.
_اگر یکم دیگه ادامه میداد قطعا یه مشت زیر فکش میزدم.
جیمین همونطور که کلید رو وارد قفل میکرد به حرف دوست پسرش خندید و در رو باز کرد.
بعد از اینکه وارد حیاط شدن یونگی در رو پشت سرش بست.بعد از نگاه کوتاهی که به اطرافشون انداختن وارد خونه شدند .
حیاط اون تقریبا مثل یک حیاط عادی بود.اما داخل خونه بیش از اندازه عادیِ عادی بود.دوتا اتاق نه متری،یک پذیرایی که چند دست کاناپه و یک ال ای دی کوچیک توش بود ،یک آشپزخونه کوچیک و یک حموم دستشویی مشترک کل فضای خونه روتشکیل میداد.
_اونقدرا هم بد نیست.
پسر بزرگتر با خونسردی گفت وروی مبل تک نفره لم داد و ال ای دی رو روشن کرد.
جیمین پوکر به یونگی که انگار ده ساله داره تو این خونه زندگی میکنه خیره شد.
_چیه؟اوه یادم نبود پرنس داخل قصر بزرگ شده
پسر کوچیکتر بدون گفتن حرفی چشماشو چرخوند ، به طرف آشپزخونه رفت و در یخچالو باز کرد.به جز چند تا بطری آب هیچی دیگه اون تو نبود.
جیمین با حرص در یخچالو بست و با صدای بلند شروع به غر زدن کرد.
_من واقعا نمیفهمم چرا دیگه یخچال باید خالی باشه!اون لعنتیا ما رو با خون آشاما اشتباه گرفتن؟یا شایدم فکر میکنن قاتل میاد در یخچالو باز میکنه و میگه «اوه یخچال اون امگا رو نگا کن خالیه،برم بکشمش.»
یونگی به سختی سعی میکرد لباشو جمع کنه و نخنده.دوست پسرش موقع حرص خوردن خیلی کیوت میشد. اما این مواقع کافی بود یه لبخند کوچیک روی لبش بیاد تا جیمین یدون وقفه شروع به حرف زدن کنه و در مورد کار زشتش صحبت کنه تا زمانی که خسته بشه و رضایت بده تموم کنه.
_ نگران نباش چیم،الان باهم میریم بیرون میخریم.
اخمای جیمین که توهم رفته بود در عرض دو ثانیه باز شد و لبخند بزرگی روی لب هاش نشست.
_عالیه ،فقط قبل از اون میرم ویسای تهیونگ رو گوش میدم.
پسر کوچیکتر گفت و به طرف یکی از اتاق خواب ها رفت.
_______________
_عالی بود پسر!
تهیونگ با خوشحالی داد زد که باعث شد جونگکوک که پشت ستون قایم شده باشه از ترس بپره.
YOU ARE READING
MY MATE IS AN ALPHA || VKOOK
Fanfiction«کامل شده» 🌕🐺خلاصه:همه ما ممکنه در طول عمرمون به غریبه هایی بربخوریم که بدون داشتن نیت خاصی شروع به کمک کردن به ما میکنن. اما چی میشه اگر یکی از اون غریبه ها در آینده کسی باشه که قراره عاشقش بشیم؟ دنیا همیشه طبق انتظارات ما جلو نمیره... 🌕🐺اسم فی...