«هنوز باورم نمیشه استعفا دادی!»
_کوک این پنجمین باریه که از دیروز این حرفو میزنی.
«اما تو خیلی کارتو دوست داشتی.»
_جونگکوک،ما الان یه بچه داریم.
قلب پسر کوچیکتر چند لحظه ای با شنیدن کلمه جمعی که تهیونگ بکار برده بود شروع به تند، تپیدن کرده بود.
_از الان به بعد میخوام بیشتر وقتمو برای شما بذارم.
جونگکوک دستپاچه دستشو پشت گردنش کشید و بعد از کلی هنجار رفتن با خودش سریع گفت:
«آم،نظرت چیه بریم بیرون؟»
_مهمون تو؟
تهیونگ بعد از چند لحظه سکوت با شیطنت گفت:
«مهمون من.»
_مناسبتش چیه؟
« مناسبتی نداره اما امشب قراره بالای برج نامسان آتیش بازی بشه برای همین...»
_خوبه،بهتره بریم آماده شیم همونجا شام میخوریم.
تهیونگ با لبخند گفت از اونجایی که میدونست جونگکوک خجالت کشیده و الان تخت فشاره.
جونگکوک نفسشو به آرومی بیرون داد و از جاش بلند شد.
«آره،بهتره بریم آماده شیم.»
پسر کوچیکتر زودتر از تهیونگ وارد اتاق شد و بعد از پوشیدن پیراهن ساتن آبی رنگ و شلوار مشکی کمی از لیپ گلاس حرارتیشو روی لباش زد و مشغول صاف کردن موهاش بود که تهیونگ وارد شد.
_اووو،جونگکوک _شی خیلی جذاب شدی.
جونگکوک لبخندی زد و گفت:
«ممنونم تهیونگ_شی ،پایین منتظرت میمونم.»
پسر کوچیکتر گفت و از پله ها پایین رفت.
بعد از ده دقیقه تهیونگ همونطور که ساعتشو دور مچش میبست از پله ها پایین میومد.
جونگکوک توی دلش جذابیت تهیونگ رو تحسین کرد.موهاش به دلیل اینکه بعد از حموم خشکشون نکرده بود فر شده بودند و با اون پیراهن چند و شلوار مشکی استایل خوبی رو میساختند.
(استایلشون دقیقا عکس کاوره.)
_از تعریفت ممنونم.
جونگکوک با یاد آوری اینکه تهیونگ ذهنشو خونده با لحن تهدید آمیز گفت:
«تهیونگ!»
_آخرین بار بود قول میدم.
تهیونگ همونطور که میخندیدگفت و از خونه خارج شد.جونگکوک تابی به چشماش داد و بعد از خاموش کردن تلوزیون اونم از خونه خارج شد و به سمت ماشین رفت.
____________
جونگکوک با استرس آخرین لقمشو قورت داد و نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و با استرس نگاهی به ساعت انداخت.
YOU ARE READING
MY MATE IS AN ALPHA || VKOOK
Fanfiction«کامل شده» 🌕🐺خلاصه:همه ما ممکنه در طول عمرمون به غریبه هایی بربخوریم که بدون داشتن نیت خاصی شروع به کمک کردن به ما میکنن. اما چی میشه اگر یکی از اون غریبه ها در آینده کسی باشه که قراره عاشقش بشیم؟ دنیا همیشه طبق انتظارات ما جلو نمیره... 🌕🐺اسم فی...