9

2.3K 357 79
                                    

راهنما زد و اروم به چپ بیچید:
_ساکتی؟ از وقتی که راه افتادیم چیزی نگفتی،کشتی هات غرق شده؟

وقتی سکوت نامجون و نگاه خیره اش رو به خیابون ها دید با قیافه جدی ادامه داد:
_جون با توام حرفی واسه گفتن نداری؟

نامجون به ضرب سمت مرد برگشت:
_انتظار داری چی بگم؟دوست داری راجب چی صحبت کنم؟
سرش رو برگردوند و تهیوونگی رو که به خواب عمیقی رفته بود رو چک کرد و دوباره ادامه داد:
_پشیمونم نکن از رازی که بهت گفتم
هوسوک خنده عصبی کرد وبلند گفت
_راز؟فکر میکنی بقیه چیزی نمیدونن؟؟ نخیر میدونند منتها سکوت کردن

پسر اخم غلیط کرد:
_آروم! تهیوونگ بیدار میشه
هوسوک با حرص ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و پیاده شد و ماشین رو دور زد و در سمت نامجون باز کرد
_پیاده شو
_هیونگ ۲ شبه، دیوونه شدی؟
_یالا، باید باهات حرف بزنم
و بازوی نامجون رو کشید و پسر متعجب رو از ماشین بیرون کشید و بعد از بستن درب ماشین اونو تا کنار پل کشوند و فاصله زیادی از ماشین گرفتن
نامجون عصبی تر از هوسوک بازوش رو از دستش جدا کردکه صدای فریاد هوسوک توی گوشش پیچید:
_ میدونی چرا من تااین حدعصبی ام؟
نامجون هم فریاد زد:
_نه نمیدونم،نمیخوامم بدونم
هوسوک بلندتر فریاد زد:
_اون دوست پسر داره جون
و بی رحمانه ادامه داد
_دیگه باید چجوری بگه نمیخواد تورو تا اونو فقط به چشم یه دوست نگاه کنی

نامجون حس کرد قلبش مچاله شد

هوسوک کلافه موهاشون به عقب فرستاد که بخاطر لختی بیش از حدش دوباره تو صورتش برگشتن
_چرا با حسرت نگاش میکردی؟

نفس عمیقی کشید
_ اخرین بارم بود،نگاهمو درست میکنم

_چندسال پیشم همینو گفتی

عصبی غرید:
_چندسال پیش جیمین رو نداشت و با جسیکای عوضی بود من هنوز اونقدر بیشعور و عوضی نیستم وقتی میبینم باکسی که کنارشه خوشحاله،رابطه اشو خراب کنم. ببینم اصلا تو چرا عصبی؟
و پوزخندی زد:
_نباید خوشحال باشی؟نباید جشن بگیری که یونگی دوست پسر داره؟
و ازین طریق خواست حرص پسر رو دربیاره ولی هوسوک پوزخندی زد
_بهت هشدار میدم جونی که نگاهتو بهش دوستانه کنی
نامجون خنده عصبی کرد :
_و اونوقت ربطش به تو چیه هیونگ؟
_شاید...چون دوست پسرتم؟
و قدم هاشو نزدیک کرد و بعد از تکیه داد دستاش پهلوی نامجون شروع به بوسیدنش کرد

نامجون با دهان باز و شکه خواست پسش بزنه ولی با وارد شدن زبون پسر و بوسیدت مکررش لعنتی به خودش فرستاد با لذت چشماش رو بست و همراهی کرد ولی دقیقا بعداز چندثانیه نامجون به خودش اومد و با عذاب وجدان و عصبانیت هوسوک رو هل داد
و از اعماق وجودش داد زد
_دیوونه شدی؟؟؟!!

هوسوک هم با عصبانیت فریاد زد:
_دیوونه تویی که میبوسی بعد داد فریاد میکنی و طلبکاری، دیوونه تویی که تکلیف خودت با قلبت مشخص نیست

my Universe (Completed)Where stories live. Discover now