Part 13

340 107 88
                                    

چشمهاش با برخورد اولین اشعه های خورشید به فضای خنک اتاقش روی هم لرزیدن و از هم باز شدن. سر درد خفیفی که داشت مجبورش کرد چشمهاش رو دوباره روی هم فشار بده و با انگشت هاش ماساژشون بده. در حالی که حداکثر فشار رو به چشم های دردناکش وارد میکرد خمیازه کشید. سر جاش نشست و منتظر موند تا چشم هاش که از فشار انگشت هاش سیاهی میرفتن به حالت عادیشون برگردن و پتوش رو از روی خودش کنار زد و به ساعت نگاه کرد. هفت صبح بود. هوای خنک و سیستم گرمایشی خاموش خونه‌ش بهش یاد آوری میکرد که هوا رو به خنک شدن رفته اما هنوز به اندازه کافی برای روشن کردن سیستم سرد نشده. از جاش بلند شد و با پوشیدن دمپایی های راحتیش به سمت سرویس رفت تا صورتش رو بشوره. امروز لازم نبود به شرکت بره اما به معنای بیکاریش نبود. قبیله وایرن توی این زمان از سال، سنتی داشت که با جمع شدن اعضای خانواده دور هم و شکار کردنشون توی جنگل حفاظت شده همراه بود و سهون صادقانه تنها دلیلی که مجبورش میکرد باسنش رو از جاش بلند کنه، حضور لوهان اونجا بود.

البته این موضوع به همین سادگی جور نشده بود! پروسه قانع کردن ییشینگ اصلا به اون شکلی که فکر میکرد پیش نرفته بود و اون پیر گرگ غرغرو فقط اوضاع رو براش پیچیده تر کرده بود. از نظر ییشینگ، دیدار لوهان با دو هوان خطرناک ترین و افتضاح ترین تئوری ممکنه بود در صورتی که سهون اصلا همچین تصوری نداشت!

چرا باید نگران این می بود که پدرش لوهان رو ببینه اونم وقتی پدرش حتی خبر نداشت که لوهان کیه؟ اون حتی نمیدونست لوهان زندست و حتی اگر هم میدونست، درصدی احتمال نمیداد که لوهان ممکنه زیر سایه‌ی سهون در حال بزرگ شدن باشه. در واقع سهون فکر میکرد پنهان کردن لوهان از پدرش فقط اوضاع رو خراب تر میکنه چون در هر صورت پدرش قرار بود متوجه بشه که اون میخواد لوهان رو کنار خودش نگه داره. پس نمیخواست برای پدرش این سوال رو ایجاد کنه که چرا لوهان رو ازش پنهان کرده. این موضوع فقط پدرش رو کنجکاو میکرد پس سهون تصمیم گرفت الماسش رو جای مس جا بزنه و این موضوع رو مثل بچه بازی های همیشگیش نشون بده. پس ییشینگ رو قانع کرده بود که لوهان رو با خودش به اونجا بیاره تا بتونه خوب روی مغز پدرش راه بره.

در حالی که صورتش رو آب میکشید به این فکر کرد که نمیدونه که بیون ها هم به عنوان مهمان دعوتن یا نه. در هر صورت مطمئن بود که پارک ها اونجان. بنظر فرصت خوبی میومد که پدرش رو کمی از بی کفایتی های اون پیری آشنا کنه! البته بعید میدونست پدرش در مورد این موضوع چیزی ندونه. در هر صورت فرصت مناسبی به نظر میومد که بتونه رنگ اون پیرمرد رو بنفش کنه و باعث بشه اون چربی های دور شکم و قلبش کمی از حرص آب بشن. فکر کردن به این نقشه‌ی بچه گانه‌ش کافی بود تا حس کنه که از سردرد همیشگیش داره کم میشه. پس با خشک کردن صورتش با حوله مثل همیشه به سمت آشپزخونه رفت تا مختصر صبحانه ی همیشه آمادش توی یخچال رو بخوره.

•°○𝑆𝑈𝑅𝑉𝐼𝑉𝑂𝑅○°•Where stories live. Discover now