وقت گذروندن با یک بچه هشت ساله که تابحال به گردش و خرید و شهربازی نرفته و از هر چیز کوچیکی ذوق میکنه و خوشحال میشه، برای سهون سخت تر از چیزی بود که فکرش رو می کرد.
لوهان شیطنت های خاص خودش رو داشت اما در کنارش اصلا علاقه ای به اینکه سهون رو رها کنه هم نداشت. از بیرون به نظر میومد که لوهان هنوز به قدری به فضای اطرافش اعتماد نکرده که بخواد تنها بمونه و برای حس امنیت ترجیح میده کنار سهون بمونه. اما از داخل چیز دیگه ای بود.
برخلاف لوهان، سهون نه زیاد ذوق زده میشد و نه زیاد حرف میزد. تنها چیزهایی که از دهن سهون بیرون میومدن سوالاتی مثل "بستنی میخوری یا شکلات؟" و "میخوای اینجا بشینی یا بریم کنار فواره؟" و "میخوای تابت بدم یا نه؟" و یسری سوالات دیگه بودن که باعث میشد لوهان فکر کنه که سهون از چیزی خسته یا ناراحته. از اونجایی که وقتی میخواستن از خیابون عبور کنن سهون بهش گفته بود: "دستم رو بگیر. اگه ولم کنی گم میشم" ، لوهان با خودش احساس کرده بود که بهتره کل روز دست سهون رو بگیره چون اون خیلی گم شده بنظر میومد. بدون اینکه بدونه سهون فقط برای اینکه کاری کنه لوهان دستش رو ول نکنه همچین حرفی زده بود.
پس وقتی میخواست توی پارک بازی کنه، دست سهون رو هم دنبال خودش میکشید و اهمیتی نمی داد که اوه سهون بیچاره با قد یک و هشتاد سانتیش بین نودتا بچه توی یه زمین صد در صد متر گیر کرده و تازه مجبورم هست که هفتاد درجه خم شه تا با کشیده شدن دستش از طرف لوهان روی زمین نیفته.
"سهون از بچه ها متنفر بود"
این جمله چیزی بود که توی دفتر اخلاقیات سهون، توی سطر اول رابطهش با بچه ها نوشته میشد و سهون اگه توانایی این رو داشت، اون رو بنر میزد روی خودش تا بچه ها ازش دور بمونن. اما این خواستهش که از بچه ها دور باشه، با توجه به حجم عظیمی از بچه های اطرافش که توی هم میلولیدن و مثل الکترون های برانگیخته به هم میخوردن و اطراف پخش میشدن، توی خطر بود و سهون شدیدا تلاش میکرد بفهمه که لوهان چطوری با ویژگی های آدم گریزیش می تونه اینقدر راحت توی حجم عظیم توله سگ های اطرافش که اینور و اونور می دویدن راه بره.
البته اگه خبر داشت که لوهانم مثل خودش از این وضعیت متنفره و فقط برای اینکه سهون رو مجبور به بازی کنه همچین کاری میکنه، همونجا لوهان رو بغل میزد و فرار می کرد.
سهون با اینکه از بچه ها متنفر بود، اما لوهان براش توی دسته بندی "بچه ها" قرار نمی گرفت. لوهان به شدت با بچه های دیگه ای که سهون دیده بود فرق داشت و این موضوع از هر چیزی برای سهون واضح تر بود. لوهان بهانه گیر نبود، شیطنت های نابجا نداشت، سر و صدای اضافه نداشت، خودش میتونست دستشویی بره و نصف شب نمیومد بلندش کنه که بگه میخوام جیش کنم نگام کن، مجبورش نمی کرد کانال تلویزیون رو برای کارتون عوض کنه و هزار و ناموس تا دلیل دیگه که سهون میتونست نام ببره که بگه لوهان یک بچه مثل همهی بچه ها نیست. این موضوع برای سهون خیلی خوشحال کننده بود اما نه تا وقتی که حس می کرد لوهان ممکنه از بعضی رفتار های خودش آسیب ببینه و یا اون رفتار ها خودشون نشون دهنده آسیب هایی باشن که لوهان دیده...
YOU ARE READING
•°○𝑆𝑈𝑅𝑉𝐼𝑉𝑂𝑅○°•
Werewolf"سهون نمی دونست وقتی دست اون بچه امگای ترسیده و بی پناه رو گرفته و از زیر آوار بیرون کشیده، چیزی بیشتر از انگشت هاشون اونها رو به هم متصل کرده" -حس میکنم تو سیندرلای منی... میبوسمت ولی تو وقتی شب از نیمه بگذره از دستم فرار میکنی... این الکل فقط دو س...