صدای دینگ دینگ بلند ناقوس کلیسا، توی فضای وهم آلود صبحگاهی، بین سبزههای تازه سر برآورده و مرطوب و سنگ های صلیبی فرو رفته توی خاک می پیچید و جونگین رو از افکارش بیرون کشید.
بوی سبزه و خاک توی بینیش میرفت و حس خنکی رو به عضلات کرخت شدش تزریق میکرد. جونگین خواب آلود خمیازه ای کشید و به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه از وقت قرارشون گذشته بود و سهون لعنتی هنوز هم نرسیده بود. جونگین غرغر کنان به کلاغی که روی سنگ نشسته بود و قار قار میکرد چشم غره ای رفت و قدم زنان بین سنگ ها گشت.
از صبح بیدار شدن متنفر بود و حالا بعد از سالها خوابیدن تا ده صبح، بیدار شدن ساعت شیش براش مثل عذاب بود و بدتر از اون، ملاقات کردن با یک توله سگ یبس اونم توی همچین ساعتی بود.
کلافه کف کفشش رو روی سبزه ها کشید و به شبنم روشون که به خاک کشیده میشد نگاه کرد. برخلاف اون چیزی که انتظار داشت سنگاپور جای خوبی برای زندگی به نظر میومد. هوای پر رطوبتی داشت که باعث میشد موهای لخت و قهوه ایش، مواج و تیره تر بشن و خستگی و کم انرژی بودنش رو بیشتر احساس کنه. با اینکه به خوبی توی هتل استراحت کرده بود حس میکرد هنوز هم خستگی پرواز طولانی مدتش توی بدنش مونده و از گردنش آویزون شده.
دیگه داشت به اینکه بره و زیر یکی از سنگ قبر ها دراز بکشه و یه چرت بزنه فکر میکرد که نمای چهارشونه سهون لای مه کلیسا نمایان شد. به آرومی قدم برمیداشت اما جونگین میتونست صدای نرم سبزه های زیر پاش رو از اون فاصله بشنوه. با اینکه آفتابی در کار نبود اما چشم هاش با عینک آفتابی بزرگی پنهان شده بود و کت بلندش اون رو مثل شخصی که به واقع برای عزاداری اومده نشون میداد.
جونگین نیشخندی به سهونی که به آرومی به سمتش میومد زد و دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد. سهون نگاهش رو به سبزه های جلوی پاش دوخته بود و بعد چند قدم، مسیر نگاهش به پاهای جونگین رسید.
سرش به ارومی بالا اومد و جونگین حس کرد که اون عینک چقدر مزاحمش شده! با اینکه توی این چند سال دو سه باری پیش سهون اومده بود و گاهی هم تا چند ماه کنارش مونده بود، حس میکرد این سه سال آخری که ندیده بودتش از همیشه بیشتر دلتنگش شده و اون عینک مزاحم راه ارتباطی همیشه صادقانه اونها رو با هم قطع کرده بود. مخصوصا اینکه جونگین حالا توانایی خوندن احساسات اون توله گرگ رو از چشمهاش نداشت و دلش میخواست عینک رو از چشماش برداره تا بفهمه سهون هم به همون اندازه ای که اون هست دلتنگشه.
سهون تکونی به سرش داد و با انگشت های کشیدهش که حالا با نوار نازکی از باند بسته شده بودن، عینکش رو از روی چشم هاش برداشت. اما همینکه چشم جونگین به صورتش افتاد، نفسش توی دهنش خشک شد.
-فاک!! چه بلایی سر چشمت اومده نکبت؟؟؟
جونگین تقریبا فریاد زد و ثانیه بعد، کف دستهاش محکم سر سهون رو چسبیدن و دادش رو در آوردن.
YOU ARE READING
•°○𝑆𝑈𝑅𝑉𝐼𝑉𝑂𝑅○°•
Werewolf"سهون نمی دونست وقتی دست اون بچه امگای ترسیده و بی پناه رو گرفته و از زیر آوار بیرون کشیده، چیزی بیشتر از انگشت هاشون اونها رو به هم متصل کرده" -حس میکنم تو سیندرلای منی... میبوسمت ولی تو وقتی شب از نیمه بگذره از دستم فرار میکنی... این الکل فقط دو س...