Part 32

198 65 18
                                    

"پرواز شماره ۴۲۱ از شهر سنگاپور به مقصد سئول، سی دقیقه دیگر به زمین می‌نشیند"

صدای بلندگو توی فضای هواپیما پیچید و سهون کمرش رو صاف کرد و مهره‌های گردنش که یک ساعت تمام توی تبلتش خم بود رو ماساژ داد. جونگین مدتی بود که صندلیش خالی بود و سهون حدس می‌زد که به دنبال راهی برای پروندن خماریش به سرویس بهداشتی هواپیما پناه آورده و سهون نمیتونست از این زاویه ببینه که الان داره چیکار میکنه. جنب و جوش کمی توی هواپیما افتاده بود و مسافرها برای پایان پرواز هفت ساعتشون آماده میشدن.

سهون صفحه تبلتش رو بست و اون رو توی کیف جونگین جا داد. میدونست به محض اینکه پاش رو از گیت بیرون بذاره یک خروار دوربین و خبرنگار روی سرش آوار میشن و تا همین الان، حتی یک بار هم موبایل جونگین از ویبره رفتن دست برنداشته بود. تا همین پرواز چند ساعته نزدیک ده بار جونگین رو درحال پاسخ دادن به تماسهای خبرنگارها دیده بود. با اینکه حالش از شلوغی‌های این مدلی بهم میخورد و سال‌های متمادی بود که هیچ‌کدوم از این مدل شلوغی‌هارو تجربه نکرده بود، اما حس شیرینی عجیبی زیر زبونش پیچیده بود.

احساس همچین چیزی برای سهون کاملا قابل لمس بود. میتونست حسش کنه و انگشت‌هاش رو روش بکشه اما مثل کسی که چشم‌هاش رو بسته باشن نمی‌تونست تشخیص بده که غیر از جنس احساسش اون چیزی رو که لمس میکنه می‌تونه چی باشه.

سهون هیچوقت احساس تعلق به جایی نکرده بود. نه از لحاظ مسخره ای مثل جایی برای موندن و خونه و این اراجیف. سهون چیزی رو نداشت که وقتی ازش دور بشه، دلتنگ بشه. چیزی رو نداشت که وقتی از دستش بده، برای به دست آوردنش مشتاق باشه. چیزی نبود که وقتی توی مشتش داشته باشتش، از حضور و گرمیش لذت ببره.

پس این... این گرمی و شیرینی از کجا بود؟؟

این احساس رسیدن بعد از دوری، به دست آوردن پس از از دست دادن، حس تعلق داشتن... اینها برای چی بود؟

به لبش زبون زد و به آسمون آبی بیرون پنجره خیره شد. قرار بود بعد از هشت سال پاهاش رو توی زادگاهش بذاره. این بود؟

نه.

قرار بود بعد رسیدن به عمارت پدرش بره و توی جشن بازگشتش شرکت کنه. این بود؟

نه.

قرار بود بعد مدت ها خونه و عمارت عزیزش رو ببینه و توی تخت نرمش بخوابه. اینم نبود؟ پس چی بود؟

سهون کلافه وول خورد و کمی موهای پشت گردنش رو کشید. حواسش به موهای بلندش پرت شد و به این فکر کرد که کاش قبل دیدن لوهان موهاشو کوتاه می‌کرد و مرتب تر به دیدنش میرفت. امروز زیادی برنامه شلوغی داشت و اگه پاش رو توی عمارت پدرش میذاشت، احتمال اینکه بتونه قبل از نیمه شب ازونجا بیرون بزنه زیر صفر بود. پس رفتن به عمارت پدرش رو به غروب موکول کرد و با جلو انداختن برنامه سرزدنش به لوهان، سرخوش به رفلکس خودش توی مانیتور مقابلش نیشخند زد.

•°○𝑆𝑈𝑅𝑉𝐼𝑉𝑂𝑅○°•Where stories live. Discover now