توی فاصلهی کمتر از یک ساعت، بدن سهون به اندازه کافی ترمیم شده بود که بتونه تغییر شکل بده و بدنش رو از چاه بیرون بکشه.
با اینکه هنوز هم درد داشت و احساس کلافگی میکرد، حاضر نبود بیشتر توی چاه منتظر بمونه تا حالش بهتر شه. چون هرچی وضعیت بدنش بهتر می شد وضعیت روانیش بیشتر بهم میریخت.
سهون اصلا علاقهای به اینکه مدت طولانی از فضای امن و خونش دور بمونه نداشت و حتی اگه کسی توی خونهش منتظرش هم نبود، باز هم برای برگشتن به تنهاییش عجله میکرد.
پس تمام راهی که گروه به سمت اردوگاه در حال دویدن بودن، استخون های سهون به اندازه ای بهش فشار آوردن که وقتی به اردوگاه رسیده بود، از درد خرخر میکرد و خون گوزنی که روی تمام خز هاش رو پوشونده بود، به اندازه کافی اون رو ترسناک کرده بود که لوهان با دیدنش از ترس پشت بکهیون پنهان شه.
با حضور سهون بلافاصله گروهی با لباس و وسایل اولیه و پزشکی به سمت سهون رفتن و با تبدیل شدنش، بدنش رو پوشوندن.
ییشینگ، پاهای خستش رو روی زمین میکشید و از بین دندون هاش نفس های خفه میکشید. سهون با وجود زخم هاش خیلی با سرعت زیادی به سمت اردوگاه برگشته بود و حدس دلیلش برای ییشینگ سخت نبود. به آرومی به سمت گوشه ای که لباس هاش رو انداخته بود رفت تا تبدیل شه و اجازه داد که بکهیون هم پشت سرش بیاد.
-اوضاع چطوره؟
ییشینگ که جای جابجا شدن استخون هاش توی تبدیل رو ماساژ میداد شلوارش رو از روی زمین برداشت:
-برو از خودش بپرس...
بکهیون صورتش رو جمع کرد:
-خوشم نمیاد! کل هیکلش بوی خون گرفته! میگم مطمئنی گوزن افتاده روی سهون؟؟ چون بنظر میرسه خودش افتاده روی گوزن و منفجرش کرده! وگرنه اینهمه خون هیچ توجیحی نداره!
ییشینگ که از استدلال بکهیون خندش گرفته بود، به حال فکرهای خشونت آمیز بک تاسف خورد و جواب داد:
-بکهیون! گوزن فقط زیادی سنگین بود و مجبور شدیم تیکه تیکهش کنیم تا سهون رو از زیرش بیرون بیاریم! کسی منفجر نشده!
پیراهنش رو روی دوشش انداخت و دکمه هاش رو بست:
-لوهان کجاست؟
بکهیون به سمت عقب سر کج کرد:
-اون گوشه ایستاده. داره بقیه رو نگاه میکنه!
ییشینگ خم شد و کتش رو از روی زمین برداشت تا به سمت لوهان بره. اما با دیدن سهون که به تنهایی داخل ویلا میرفت و لوهان به دنبالش میدوید، سر جاش متوقف شد. شاید بهتر میبود فعلا اون هارو به حال خودشون رها کنه.
*******
سهون بدنش رو روی تخت رها کرد سعی کرد به اینکه خون از موهاش چکه میکنه بی تفاوت باشه. حالش داشت از بوی خون بهم میخورد و بینی حساسش هم اصلا کمکی به شرایطش نمیکرد. دلش میخواست خودش رو بشوره و مونده بود که بهتره زیر دوش بره و سریع کارش رو تموم کنه یا توی وان بره و لازم نباشه که زیر دوش بایسته چون بدنش و استخون هاش هنوز هم درد میکردن و احساس کوفتگی رو بهش منتقل میکردن.
YOU ARE READING
•°○𝑆𝑈𝑅𝑉𝐼𝑉𝑂𝑅○°•
Werewolf"سهون نمی دونست وقتی دست اون بچه امگای ترسیده و بی پناه رو گرفته و از زیر آوار بیرون کشیده، چیزی بیشتر از انگشت هاشون اونها رو به هم متصل کرده" -حس میکنم تو سیندرلای منی... میبوسمت ولی تو وقتی شب از نیمه بگذره از دستم فرار میکنی... این الکل فقط دو س...