صدای دویدنش توی فضای سالن اکو میشد و از شدتش صدای نفس نفس زدنش توی گوشهاش میپیچید. بعد از پیچیدن توی دومین راهرو، در چوبی اتاق نمایان شد و ییشینگ با پایین کشیدن دستگیره در، خودش رو به داخل اتاق پرت کرد و اولین چیزی که جلوی چشم هاش اومد، برادر کوچیکش بود که روی تخت دراز کشیده بود و ملافه نازکی روی بدنش کشیده شده بود. پرستاری که کنارش ایستاده بود، با دیدن ییشینگ که با پرسروصدا ترین حالت ممکنه وارد اتاق شده بود از جا پرید و بلافاصله انگشتش رو به علامت سکوت روی لبش گذاشت.
-لطفا! تازه خوابیدن!
ییشینگ نگاه گنگی انداخت. نه بخاطر حرفی که پرستار زده بود. بلکه بخاطر جوشش اشک هایی بود که توی چشم های پرستار میدید.
نگاهش به سمت برادرش برگشت.
چشم های پف کرده، لب های کبود و جای زخم کنار لب و گونه هاش...
قدم های لرزونش به سمت تخت سریعتر شد و بلافاصله با کنار زدن پرستار کنار تخت زانو زد و محکم به دستهای برادرشچنگ زد.-زخمهاش تازه نیستن!! از کی اینجوری شده؟؟
پرستارچشم هاش رو به هم فشار داد.
-بیشتر از دو روزه...
دست های لرزون ییشینگ سمت صورتش رفتن و با لمس گونه ها و پیشونیش، دنبال هر ردی میگشتن.
-گونهش شکسته... تبش هنوزم خیلی بالاست...
ملافه کنار زده شد و انگشت های ییشینگ روی تک تک استخون های پسرک چرخید.
-دنده هاش هم شکسته... سه تا... استخون پای چپش... غوزک پاش...
ییشینگ تک تک استخون هاش رو میشمرد و حتی متوجه نشد اون هقی که بین حرفاش زده بخاطر گریه هاشه یا حجم ترسی که بدنش باهاش روبرو شده و بهش یه سکته خفیف داده.
دست های ییشینگ برای چندمین بار روی بدن برادرش چرخید که حتی انگار چیزی از لمسش رو احساس نمیکرد و واکنشی نشون نمی داد.
-چه داروهایی بهش دادین؟؟
-همون طور که بهمون یاد داده بودین برگ زبان گنجشک دادیم... ولی نتیجه نداشت. ساقه توس هم فقط تونست چند ساعت نگهشون داره...
ییشینگ انگشت های لرزونش رو روی قلبش گذاشت. سعی کرد نفس های عمیقی بکشه تا شاید بتونه ضربانش رو پایینتر بیاره تا راحتتر صدای پرستار رو بشنوه.
-برو شاه پسند بیار...
نگاه پرستار با شوک به سمت ییشینگ برگشت.
-ارباب... شاه پسند...
-تبش رو پایین میاره! راهی نداریم! اگه امروز نتونیم تبش رو پایین بیاریم کارمون تمومه!! بگو وان رو پر آب کنن و هرچی یخ دارن جمع کنن و بریزن توش! زود باش!!
صدای ییشینگ به اندازه کافی بلند بود که پرستار از جاش بپره و از اتاق خارج شه و برادر کوچیکش به آرومی لای پلک هاش رو باز کنه.
YOU ARE READING
•°○𝑆𝑈𝑅𝑉𝐼𝑉𝑂𝑅○°•
Werewolf"سهون نمی دونست وقتی دست اون بچه امگای ترسیده و بی پناه رو گرفته و از زیر آوار بیرون کشیده، چیزی بیشتر از انگشت هاشون اونها رو به هم متصل کرده" -حس میکنم تو سیندرلای منی... میبوسمت ولی تو وقتی شب از نیمه بگذره از دستم فرار میکنی... این الکل فقط دو س...