چرخهی کسل کنندهی بیدار شدن، سرکار رفتن، سروکله زدن توی شرکت و غذا خوردن و فیلم دیدن و خوابیدن برای تکرار این چرخه، تا چند روز بعد هم برای سهون ادامه پیدا کرد.
حبابش بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد طاقت آورده بود و سهون حس میکرد دیگه کم کم داره اکسیژنش توی حبابی که توش گرفتار شده تموم میشه و الاناست که کم بیاره و توی حجم افکارش خفه شه.
از آخرین باری که لوهان رو دیده بود چند روزی میگذشت و تا الان، تنها کسایی که باهاش تماس گرفته بودن پدرش و جونگین بودن.
پدرش یه سخنرانی کامل برای توبیخ کردنش بخاطر شرایط پیش اومده براش آماده کرده بود و حسابی بخاطر شایعات پیش اومده و به قول خودش "حرکت غیر حرفهای" سهون توبیخش کرده بود و آخر مکالمه یک طرفهش رو هم با یک تهدید به نطخ های بیشتر تموم کرده بود.
جونگین هم برای پرسیدن یک سری سوالات مزخرف مربوط به کارهاش و هولدینگ بهش زنگ زده بود و خیلی ریز احوالپرسی هاش رو هم پشت سوالات مسخرهش پنهان می کرد.
با رسیدن به خونهش، ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و بی توجه به کاوری که همیشه عادت داشت روی ماشین های عزیزش بکشه، ازش پیاده شد. بلاخره که قرار بود فردا دوباره سوارش بشه. سوییچش رو توی جیبش هل داد و با زدن دکمه واحد خودش توی آسانسور، به آینه پشت سرش تکیه داد و به رفلکس تار خودش که روی در نقش بسته بود خیره شد. با صدای دینگ آسانسور، در ها باز شدن و سهون به محض ورودش به سالن، سر جاش خشکش زد.
لوهان در حالی که انگشت اشارهش رو توی دهنش میجوید، مقابل نقاشی ای که همیشه روبروی راهرو قرار داشت ایستاده بود و با تعجب سرش رو به سمت سهون برگردونده بود.
-سهونا! رسیدی؟
سر ییشینگ هیونگش از توی آشپزخونه بیرون اومد و سهون میتونست ملاقهی توی دستش که ازش دود بلند میشد و پیشبند آشپزیش که دور گردنش بود رو ببینه.
دوباره به لوهان نگاه کرد که حالا لبخند میزد و انگشت تفیش رو بیرون دهنش نگه داشته بود. به سمت لوهان رفت و با تعجب پرسید:
-تو و لوهان کی اومدین اینجا هیونگ؟؟
دستش رو دور کمر لوهان حلقه کرد و بی توجه به اینکه انگشت تفی لوهان به کت و شلوار گرون مخصوص محل کارش چنگ زده، بلندش کرد و توی بغلش نگه داشت.
ییشینگ ملاقه رو به صورت تهدید آمیزی به سمت سهون چرخوند:
-میدونستم داری به خودت گشنگی میدی! جونگین بهم گفت که خدمتکارت این هفته رو مرخصی گرفته و توام به خانم چو نگفتی بیاد. قرار نیست هر روز پیتزا بخوری یا گشنه بمونی!
سهون در حالی که لوهان رو به نرمی توی آغوشش تاب میداد و بینیش رو به موهاش میکشید تا بوی همیشگی شامپوش رو احساس کنه، وارد آشپزخونه شد.
YOU ARE READING
•°○𝑆𝑈𝑅𝑉𝐼𝑉𝑂𝑅○°•
Werewolf"سهون نمی دونست وقتی دست اون بچه امگای ترسیده و بی پناه رو گرفته و از زیر آوار بیرون کشیده، چیزی بیشتر از انگشت هاشون اونها رو به هم متصل کرده" -حس میکنم تو سیندرلای منی... میبوسمت ولی تو وقتی شب از نیمه بگذره از دستم فرار میکنی... این الکل فقط دو س...