سهون بدنش رو روی صندلی پرت کرد و نفس عمیقی کشید و اجازه داد هوای تازه توی شش هاش جریان پیدا کنه و بدنش رو خنک کنه. ماهیچه هاش از دویدن و جنب و جوش طولانی مدت گرم شده بود و باعث میشد از همیشه بیشتر احساس سرزندگی بکنه. فضای شلوغ اطرافش پر از کسایی بود که به مهمونی همیشگی دعوت شده بودن و توی گروه های کوچیک و بزرگ گپ و گفت میکردن و به هم نوشیدنی و میوه تعارف می کردن. از اونجایی که مدت طولانی که حدود یک سال بود از شرکت کردنش توی جمع های خانوادگی و قبیله ای میگذشت، به این تحرک و جمعیت برای بهتر شدن حالش احتیاج داشت.
جونگین و کیونگسو کنار باربیکیو مشغول صحبت با چانیول و خندیدن بودن و به سهون میفهموندن که اخطارش رو در باره حرف نزدن در مورد مسائل مربوط به لوهان جدی گرفتن. و البته این موضوع که با وجود اینکه سهون از پارک ها خوشش نمیومد و ازشون دل خوشی نداشت ولی اونها داشتن با اون پفیوز قدبلند هم صحبت میشدن، فقط اعصاب سهون رو خط خطی میکرد.
اما تصمیم گرفت روی وایب خوب و هوای خنک اطرافش تمرکز کنه پس نگاهش رو دور جمعیت چرخوند تا لوهان رو پیدا کنه.
ییشینگ دائم اون رو از سهون دور می کرد و هر وقت سهون سعی میکرد حتی به قول خودش "نا محسوس" بهشون نزدیک شه، ییشینگ با عصبانیت براش هیس هیس می کرد که بهتره تا پدرش اون دور و براست از لوهان دوری کنه و این فقط سهون رو کلافه می کرد. اما می دونست فقط کافیه توی شرایط استرسی هیونگش روی مغزش راه بره تا ییشینگ بعدا یه گوشه خفتش کنه و تا جون داره سرش غر بزنه پس بیخیال رفتن دور و بر لوهان شد.
خیلی راحت تونست اون توله رو با چشم های آهوییش شکار کنه که کنار ییشینگ نشسته بود و با نگاه کنجکاوش به حرف زدنش با بقیه گوش می داد و همزمان هلوی نرم توی دست هاش رو گاز میزد و لب های غنچه شدش رو خیس و براق می کرد.
نسبت به همیشه خیلی راحت تر به نظر می رسید و صندلی بزرگی که روش نشسته بود، باعث میشد که کوچیکتر به نظر برسه و پاهای آویزونش از صندلی به زمین نمی رسید. جای نشستنش کمی از ییشینگ فاصله داشت اما لوهان ناراحت یا استرسی به نظر نمی رسید.
شاید بخاطر فضای گرم و صمیمی ای بود که دورش رو گرفته بود یا شاید بخاطر اینکه از وقتی به بقیه معرفی شده بود، رفتار مهربون و بهتری از بقیه دریافت کرده بود.
در هر صورت سهون می دونست که چیزی که همیشه در ظاهر به نظر میاد، با چیزی که در واقع هست فرق داره. و اینطور که معلوم بود، چیزهایی که لوهان توی زندگیش تجربه کرده بود به اندازه ای نبود که لوهان رو به درجه ای برسونه که بخواد از زندگی کردن دست بکشه...
و این به همون مقدار که خوشحال کننده بود، ناراحتش می کرد. ادامه دادن همیشه باعث آسیب بیشتر می شد. اما در هر صورت، سهون اینجا بود. اون اینجا بود تا توی تمام لحظات زندگیش ازش محافظت کنه و بهش اجازه بده که زندگی کنه.
YOU ARE READING
•°○𝑆𝑈𝑅𝑉𝐼𝑉𝑂𝑅○°•
Werewolf"سهون نمی دونست وقتی دست اون بچه امگای ترسیده و بی پناه رو گرفته و از زیر آوار بیرون کشیده، چیزی بیشتر از انگشت هاشون اونها رو به هم متصل کرده" -حس میکنم تو سیندرلای منی... میبوسمت ولی تو وقتی شب از نیمه بگذره از دستم فرار میکنی... این الکل فقط دو س...