"فقط یه اشتباه کوچیک"
هیونجین روی تپهی کوچیکی رو به رود هان نشسته بود. هوای سرد روزهای آخر نوامبر باعث میشد روی تپه خبری از رنگ سبز نباشه و ابرها راهی برای ترک کردن منطقه پیدا نکنن.
میتونست اون طرف رودخونه برجهای بلند شهر رو ببینه که تعدادی از اونها با تکههای سفید رنگ آسمون احاطه شده بودن. آرنج دستهاش رو روی زانوهای خم شدهش گذاشته و کلاه هودیای که زیر پالتوی کرم رنگش پوشیده بود رو روی سرش کشیده بود."انقدم سرد نیست هیون."
"درسته، فکر کنم زیادم سرد نیست."صدای قایق موتوریای که از توی رودخونه عبور میکرد توجهش رو جلب کرد و نگاهش رو سمت خودش کشید.
"قایق پلیسه. داره میره سمت پل. شاید یکی افتاده تو آب."
"شایدم خودشو انداخته تو آب."
"یعنی یکی خودکشی کرده؟"
"آره ممکنه. ولی چان تو میدونی بعد از خودکشی چی میشه؟"
"میمیری."
"میدونم. بعد از مردن چی میشه؟"
"در حالت عادی منم همونقد میدونم که تو میدونی. من ذهن توئم."
"درسته. حواسم نبود.""وقتایی که اینجوری تنها میشینی یه جایی دور از آدما، میخوای با من حرف بزنی."
"چون خودم نمیدونستم گفتی؟"
"میدونم میدونی هیون."
"وقتایی که نمیخوام صداتو بشنومم میخوابم.""درسته. روز تحویل پروژهت فرداست. به خاطرش استرس داشته باش."
"باید حداقل یه قسمتشو انجام میدادم. فکر کنم دیگه نمیرسم تحویلش بدم."
"اگه همین حالا برگردی خونه احتمالا میرسی."زوج دوچرخه سواری رو که از سنگ فرش کنار رود عبور میکردن نگاه کرد. لباسهاشون شبیه هم بود و انقدر مشغول صحبت کردن بودن که حتی متوجه هیونجین نشدن.
"حتما راجع به موضوع جالبی حرف میزنن که اینجوری میخندن چان."قبل از اینکه به چیز دیگهای فکر کنه دستی روی شونهش نشست و باعث شد از جا بپره.
"دردسر."رو به عقب برگشت تا ببینه چه خبر شده و با دیدن اون چند پسر چشمهاش گرد شد. هر چهار نفرشون با لبخندی که پر از تمسخر بود نگاهش میکردن.
"همکلاسیای قدیمیت."پسری که روی هیونجین خم شده و هنوز دستش روی شونهی هیونجین بود بلند خندید. هیونجین کابوس دوران دبیرستانش رو خیلی خوب میشناخت. 'سو چانگبین.'
"تو تمام چند سال دبیرستان از دست کتکهای این چند نفر آرامش نداشتی... بیشتر از همه، اونا مسخرت میکردن و مجبور بودی هرکاری که سو چانگبین میخواد براش انجام بدی."
"یادآوریشون نکن چان."
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...