"پسر کوچولوی خوب"
روی یه صندلی فلزی که هنوز میتونست سرماش رو احساس کنه نشسته بود. معمولا کسی جز هیونجین سمت اون میز شش نفره که گوشهی پرتی از سالن غذاخوری دانشگاه قرار داشت نمیرفت و اون روز هم برای همه یه روز عادی محسوب میشد. هوای ابری پشت دیوارهای شیشهای سالن، فضا رو حتی دلگیرتر کرده بود.
میتونست خیلی از همدانشکدهایهاش رو پشت میزهای کناریش ببینه. اونها باهم حرف میزدن و کنار همدیگه غذا میخوردن... هیونجین به خوبی صداشون رو میشنید و گاهی به لبخندهاشون رو به همدیگه خیره میشد. تا زمانی که چان بود اون هیچ وقت اون طور عمیقا احساس نکرده بود که میخواد شبیه آدمهای عادی باشه...
"میتونی مثل اونا بشی... تو حتی از همهی اونا برای دوستی بهتر و مناسب تری."
"اگه چان برگرده، من نیازی به دوست ندارم."
بار دیگه سرش رو پایین انداخت و یقهی کاپشن آبی آسمونیش رو بالا داد تا بخشی از صورتش رو بپوشونه.
"تمام این روزایی که نبودم حتی کسی متوجه غیبتم نشده.""افکار اون آدما اهمیتی نداره هیونجین. چیزی که مهمه آیندهی خودته... به خاطر آینده باید سر کلاسات حاضر بشی."
هیونجین آهی کشید. چاپاستیکهای بین انگشتهاش توی برنجی که وسط سینی غذاش قرار داشت فرو رفته بودن و اون فقط بهشون نگاه میکرد.
"گفتی چطور قراره صدامو خاموش کنی؟""با یه روند آروم و زمانبر. یه مدت طول میکشه اما توی تمام این مدت من کنارتم و اجازه نمیدم احساس تنهایی کنی."
"میدونی که ازت متنفرم و این یعنی حتی با حضور تو هم من تنهام."
"میدونم. غذاتو کامل بخور، بدنت ضعیف شده."
بدون اینکه سرش رو بلند کنه تکه گوشتی رو برداشت و روی برنجش گذاشت. لحظهای بعد، جای چاپ استیکهای توی دستش رو قاشق کنار سینی گرفت و بالاخره مقداری برنج و یه تیکه گوشت سرخ شده وارد دهنش شد.
"پسر خوب."
"عوضی!"
"مشکلی نیست اگه منو عوضی خطاب کنی."
هیونجین غذای توی دهنش رو قورت داد.
"خودم میدونم. گفتی اگه صدای خود منو ساکت کنی چان برمیگرده، درسته؟""درسته. شاید تا این لحظه هزار بار اینو ازم پرسیدی."
"تعداد دفعاتش برام اهمیتی نداره! و گفتی برای اینکه صدای منو خاموش کنی من باید به زندگی عادیم برگردم، نه؟"
"همینو گفتم. و البته گفتم باید کمتر توی ذهنت صحبت کنی و اجازه بدی من جات این کارو بکنم."
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...