"راه ماه"
نزدیک ظهر روز یکشنبه بود و هیونجین بالاخره دنیای خواب رو رها میکرد. صدای همهمه و شلوغی بیرون از اتاقش باعث شده بود پلکهاش به تدريج از هم فاصله بگیرن. شب گذشته چندین بار به دستور چانگبین خودش رو لمس کرده بود و هنوز صدای محکم و یکنواخت چانگبین توی خاطراتش خودنمایی میکرد. "اگه میتونستم تا جایی که راه نفست بسته بشه میبوسیدمت. کافی بود الان کنارت باشم تا بی توجه به مقاومتهات نقطه به نقطهی بدنتو مال خودم کنم."
یادآوری این جملات، اون هم زمانی که هنوز چند لحظه بیشتر از بیدار شدنش نمیگذشت عجیب نبود اما اینکه چانگبین عکس العملی نشون نمیداد کاملا وحشتناک به نظر میرسید.
"چانگبین."
"نگو که اونجا نیستی."
منجمد شدن تمام وجودش یک ثانیه هم طول نکشید. اون قبلا نبود چان رو همینطور ناگهانی تجربه کرده بود... چانی که هیونجین حتی فکر نمیکرد عاشقش باشه، هرگز برنگشت.
"تو نباید مثل چان بشی... من میمیرم چانگبین."این بار توی چشمهاش خبری از اشک نبود. با دستهای مشت شده سر جاش نشست. فکش میلرزید و مردمکهاش توانایی متمرکز شدن روی تصویر مقابلش رو نداشتن. تقریبا هر شب قبل از خواب این سوال رو از چانگبین میپرسید: "اگه فردا که بیدار میشم نباشی چی؟" و جواب چانگبین ثابت بود: "هستم عزیزم. قول دادم که تنهات نذارم."
"این امکان نداره. امکان نداره. منِ بدون تو هیچ معنایی نداره."
"اینجام هیونجین. من اینجام. نترس. اینجام عزیزم."
بالاخره صدای چانگبین بود که باعث شد اشکهای هیونجین روی گونههاش جاری بشن.
-چرا... جواب ندادی. خیلی... ترسیدم. جوابمو ندادی چانگبین...
صدای لرزونش از بین لبهای رنگ پریدهش آزاد شده بود."معذرت میخوام هیونجین. من واقعا متاسفم. تاخیرم هفت ثانیه طول کشید."
به نظر نمیرسید هق هق هیونجین به این زودی آروم بشه. سعی میکرد بین گریههاش نفس بکشه و حرف بزنه.
-حتی... یک ثانیه هم زیاده چانگبین... فکر کردم رفتی..."متاسفم. گریه نکن عزیزم. حواسم نبود که از توقف زمانی خارجت کردم. من که بهت گفته بودم تنهات نمیذارم کوچولوی من."
دستش رو روی سینهش گذاشت که هنوز به خاطر ترس به سرعت بالا و پایین میشد و سعی میکرد اکسیژن بیشتری رو درون خودش بکشه. چشمهاش رو بست و سرش رو پایین انداخت اما اشکهاش متوقف نشده بودن.
-چطور میتونی... فراموشم کنی چانگبین..."فراموشت نکردم هیونجین. متاسفم. هیچ بهانهای نمیتونه ترس و وحشتی که تجربه کردی رو جبران کنه. معذرت میخوام شیرین من."
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...