"اثرات جانبی عجیب"
-هیونجین. بچرخ سمتم.
و هیونجین با هیجان به پشت سرش برگشت، جایی که انتظار داشت مردی که عاشقش بود اونجا ایستاده باشه.
چشمهای براق و مشتاق چانگبین با دیدن هیونجین برای لحظهای گرد شدن و چانگبین احساس کرد قلبش از حرکت ایستاده. چهطور امکان داشت این اتفاق برای هیونجینش افتاده باشه؟ حالا حتی میتونست به وضوح صدای نفسهای تند شدهی خودش و هیونجین رو بشنوه. وحشت اولین حسی بود که وجود چانگبین رو تسخیر کرد.این فقط... یه فاجعه بود!
هیونجین با دیدن واکنش چانگبین برای لحظاتی تمام وجودش از ترس به لرزه درومد و تمام احتمالات ممکن توی ذهنش کشیده شدن. ممکن بود به یه هیولا تبدیل شده باشه یا حتی ممکن بود چانگبین به خاطر ورود به دنیای انسانها دیگه اون رو نشناسه؟ حتی شاید تبدیل به خود چانگبین شده بود؟
توی ذهنش از چانگبین خواهش کرد باهاش حرف بزنه و بهش بگه چی شده، اما اون لحظه نمیتونست روی این موضوع که چانگبین دیگه صدای ذهنش رو نمیشنوه تمرکز کنه.
چانگبین با چشمهای گرد شده سرش رو چرخوند و اطرافش رو به دقت نگاه کرد. میتونست رنگها رو حتی توی تاریکی به وضوح ببینه، اون هم دقیقا جوری که هیونجین اونها رو میدید. پس مشکل هیونجین چی بود؟
مکعب توی دستش رو روی زمین رها کرد و قدمی جلو رفت تا کاپشن هیونجین رو از دستش بیرون بکشه. تا جایی که به یاد داشت هیونجین چراغ قوهی کوچیکش رو قبل از باز شدن دروازه توی جیب کاپشنش گذاشته بود.
برای لحظات کوتاهی، تا زمانی که چانگبین چراغ قوه رو پیدا کنه، چشمهای کشیده و معصوم هیونجین با گیجی بهش نگاه میکردن... لب پایینش کمی جلوتر اومده بود و چشمهاش برق میزدن. از اینکه نمیدونست چه اتفاقی افتاده ترسیده بود.
چانگبین به محض روشن کردن چراغ قوه، اون رو روی صورت هیونجین گرفت و بعد با وحشت روی منظرهی اطرافشون چرخوند. هیچ رنگی روی صورت هیونجین دیده نمیشد اما برگ درختها سبز بودن و زمینِ خیس قهوهای بود... چانگبین از این حقیقت که همهی اون رنگها، رنگ لباسهای هیونجین و حتی رنگ نیلی رود رو هم میتونست به خوبی ببینه متنفر بود.
باید چیکار میکرد؟به هیونجینِ ترسیده نگاه کرد و دستی توی موهاش کشید. امکان داشت رنگهای بدن هیونجین رو خودش گرفته باشه؟ چراغ قوه رو روی صورت خودش برگردوند و رو به هیونجین کرد:
-هیونجین، منو میبینی؟ هنوز سیاه سفیدم نه؟هیونجین لبهای لرزونش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما شوک و گیجی کارکرد مغزش رو مختل کرده بود.
چانگبین بازهم جلوتر رفت و دستش رو روی شونهی معشوقش گذاشت.
-هیونجین...صداش پر از استیصال بود.
-بهم بگو که سیاه و سفیدم.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...