২ Part 12: "Winter Heat"

165 55 10
                                    

"گرمای زمستون"

"دلم برات تنگ شده."

با گیجی روی تخت نشست. چند بار پلک زد و دهنش رو کمی بیشتر باز کرد تا اکسیژن رو توی ریه‌هاش بکشه.
–هوم؟

"دلم تنگ شده هیونجین. حرف بزن. فکر کن."

پشت انگشت‌های دستش رو روی چشم‌هاش کشید.
–هوم؟ چی شده چانگبین؟

لب‌هاش رو جلو داده بود و صداش کمی بم‌تر از حالت عادی به نظر می‌رسید.

"فقط دلم واسه دیدن صورتت و شنیدن صدات تنگ شده. پا شو برو جلو آینه. می‌خوام ببینمت."

اخم کوچیکی بین ابروهای هیونجین نشست. هوا روشن شده بود اما اون هنوز هم خیلی احساس سرما می‌کرد. پتو رو تا روی شونه‌هاش بالا کشید و سعی کرد لحنش رو مظلوم کنه.
–سرده. نمی‌خوام از تختم بیام بیرون‌.

"کلاس داری شیرین من. بالاخره باید بیدار شی. دلم می‌خواد بغلت کنم."

لب‌هاش کش اومدن و قلبش با هیجان پر شد.

"چه صبح زیباییه."
"همه‌ی صبح‌ها در کنار تو همینه‌."

هیونجین تک‌خنده‌ای کرد و بالاخره از روی تخت بلند شد.
"این که الان بیشتر از همیشه دلت تنگ شده ممکنه به خاطر لمس‌های دیشب باشه."

"نه‌‌‌. مجبور شدم مدت زمان زیادی متوقفت کنم. برای تو فقط یه شب عادی و مثل شب‌های قبل بود اما برای من خیلی طول کشید."

دستی توی موهاش کشید و به سمت دستشویی اتاقش حرکت کرد‌.
"حالا چطور قراره برم دستشویی چانگبین؟ تو می‌تونی منو ببینی و حس کنی."

"هر بار همین مکالمه رو داریم کوچولو."

مدتی طول کشید تا چانگبین مثل تمام دفعات قبل، هیونجین رو برای انجام کارش متقاعد کنه. هیونجین واقعا خجالت می‌کشید و چانگبین بهش حق می‌داد‌. اینکه مجبور بود خصوصی‌ترین کارهاش رو در حضور کسی که دوستش داشت انجام بده واقعا آسون نبود..‌‌. و چانگبین برای این‌که هر بار با ملایمت تمام به هیونجین گوشزد کنه توی همه‌ی شرایط و حالت‌ها زیباست و دستشویی و حموم رفتن برای یه انسان طبیعیه، آمادگی کامل داشت.

برای هیونجین، شاید این موضوع ‌که زمان لمس کردن خودش و یا خیره شدن به بدن برهنه‌ش مورد تحسین و توجه چانگبین قرار بگیره معذب کننده بود؛ اما در نهایت تمام حس بدش با تعریف‌های چانگبین کنار زده می‌شد.

بالاخره بعد از دقایقی طولانی، برای شروع روز و رفتن به دانشگاه آماده شده بود. خوردن صبحونه‌ی مختصرش خیلی طول نکشید و حالا در حالی که توی ماشین گرون قیمتش نشسته بود، از محوطه‌ی خونه‌ی بزرگشون خارج می‌شد.

ابر سنگینی پایین اومده و شهر رو تسخیر کرده بود. هیونجین نمی‌تونست بیشتر از حدود صد متر از اطرافش رو ببینه اما به خوبی سرما رو احساس می‌کرد‌.

Inner Voice [ChangJin]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon