"شاید همش فقط یه کابوسه!"
اون روز صبح، دونههای سفید رنگ اما کوچیک برف با سرعت ملایمی از آسمون سقوط میکردن. سنگینی ابرها تمام آسمون رو فرا گرفته بود و به نظر میرسید زمین، زیر برفی به ارتفاع چند اینچ، مدفون شده. صدای کلاغهایی که انگار تنها موجوداتی بودن که اون سرمای سوزان تاثیری روی زندگیشون نداشت، به راحتی توی شهر منعکس میشد.
علی رغم دمای پایین هوا و آرامش نسبیای که پشت پنجرهی اتاق هیونجین در جریان بود؛ هیونجینِ درون اتاق، اغتشاش و تب و تاب آزار دهندهای رو تجربه میکرد.
پتوی یاسی رنگ از روی بدنش کنار رفته بود و تمام پیشونیش رو عرق سردی میپوشوند. چشمهای بستهش میلرزیدن و صداهای نامفهوم و نالهمانندی از بین لبهاش خارج میشد.
اخم پررنگ بین ابروهاش به تدریج محکمتر و میزان هیجانش بیشتر شد؛ تا جایی که بالاخره پلکهاش از هم فاصله گرفت و به سرعت روی تخت نشست.
نفسهای تند و صدادارش راه خودشون رو به ریههاش باز کردن و برای چند لحظه با چشمهای گشاد شده اطرافش رو نگاه کرد تا از کابوس بودن چیزی که لحظات پیش دیده بود مطمئن بشه.
"چیزی نیست هیونجین. یه خواب بود. فقط یه کابوس بود."
با شنیدن صدای چانگبین چشمهاش رو بست و کف دستش رو روی سینهش گذاشت. قفسهی سینهش به سرعت بالا و پایین میرفت اما با احساس حضور چانگبین، حالا ترس کم کم ازش دور میشد.
"آروم بگیر هیونجین. آروم باش. همهی اینا مال گذشتهست... حالا دیگه تموم شده."
یک سال پیش وقتی صدای بلند و وحشتناکی از سمت ساختمون پشتی، کل افراد توی دانشگاه رو شوکه کرد؛ هیونجین اونجا بود. مقابل ساختمون آزمایشگاهها، جایی که مینها فقط چند متر جلوتر، کف زمین توی خون خودش غرق شده بود. چان اجازه نمیداد هیونجین اون لحظه رو به یاد بیاره. چانگبین هم مسلما با چان هم نظر بود اما انگار ناخودآگاهِ هیونجین قصد نداشت اون صحنه رو فراموش کنه... این کابوسی بود که هر چند وقت یکبار خودش رو نشون هیونجین میداد و بعد به راحتی و به کمک صدای درونش، به فراموشی سپرده میشد.
-چشمهاش باز بودن چانگبین... همه جای صورت و بدنش پر از خون بود... باریکهی خونی که از بدنش جاری بود تا زیر کفشای من میرسید...
صداش میلرزید و میتونست حرکت اشک رو روی گونههای داغش احساس کنه."چیزی نیست هیونجین. اون از اینکه زنده نیست خوشحاله. حالا حالش خوبه. میخواست بمیره و به خواستهش رسیده."
-پای شکستهش...
"بهش فکر نکن."
هیونجین آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد نفسهاش رو منظم کنه.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...