"چون بهترین چیزها موقتیان."
خورشید به بالاترین حد خودش توی آسمون رسیده بود و آفتاب از بین پردههای بنفش رنگی که کنار کشیده شده بودن به اتاق راه داشت. چانگبین به اندازهای زندگی کرده بود که حتی اگه خواب هم اطلاعات ذهنش از تاریخ اون روز رو مختل میکرد، فقط با دیدن رنگ آبی آسمون به اینکه روزی از روزهای آخر زمستون و اوایل بهاره پی ببره.
میتونست سنگینی سر هیونجین رو روی شونهش و درد خفیفی رو توی پاهاش احساس کنه. سرش رو با اخمی که به نظر میرسید به خاطر هوشیار نبودنش باشه کمی بالا کشید و به پلک های بسته و مژه های بلند و زیبای پسر توی آغوشش نگاه کرد. میکاپ سبک دیشبش نتونسته بود رنگ طبیعی چهرهش رو بهش برگردونه اما با همون رنگ گلبهی ملایم و یا حتی بدون اون هم چانگبین با هر بار دیدن لبهای هیونجین میخواست اونها رو ببوسه. زیبایی هیونجین با از دست دادن رنگهاش باز هم ثابت بود اما احتمالا عذابی که چانگبین قرار بود با هر بار بیرنگ دیدن چهرهی هیونجین بکشه تا ابد ادامه دار میشد. این موضوع که اون مقصر این اتفاقه هرگز قرار نبود تغییر کنه.
دستش رو بالا برد و سر هیونجینش رو با ملایمت از روی شونهش روی بالش یاسی رنگ انتقال داد. قبل از برداشتن دست پسرکش از روی سینهی خودش هم بوسهای روی انگشتهای کشیدهش کاشت.
توی تمام بدنش احساس خستگی میکرد و به نظر میرسید سردرد ملایمی هم داشته باشه. به آرومی و بدون اینکه هیونجین رو بیدار کنه روی تخت نشست. سعی کرد دستش رو به ساق پاهاش برسونه و پشت اون ها رو ماساژ بده. به هرحال برای بار اول خیلی از اون ها کار کشیده بود.
–درد میکنه.
معمولا وقتی تنها بود براش اهمیتی نداشت که توی سرش حرف بزنه و یا از حنجرهش استفاده کنه، به هرحال صداش شنیده میشد و البته که کسی نبود تا حرفهاش رو بشنوه. این بار هم بی حواس احساس و فکرش رو به زبون آورد و همین باعث شد هیونجین تکونی توی جاش بخوره. باز شدن چشمهاش و پر کشیدن آرامش از چهرهش چند ثانیه بیشتر طول نکشید.به سرعت سر جاش نشست و با نگرانی به چانگبین خیره شد.
–چی شده؟چانگبین دستش رو توی موهای نقره ای معشوقش برد و درحال مرتب کردنشون پوست سر پسر مقابلش رو نوازش کرد. منحنی روی لبهاش فقط برای آروم کردن هیونجین به وجود اومده بود.
–چیزی نشده عزیزم. متاسفم که بیدارت کردم.نگاهش رو به پاهاش داد و شونه ای بالا انداخت.
–فکر کنم به خاطر راه رفتن زیاد خسته شدن.هیونجین نفسش رو با خیالی که داشت آروم میگرفت بیرون داد و دستی روی صورتش کشید.
–ترسیدم.دست چانگبین از روی سر هیونجین تا پشت گردنش حرکت کرد و انقدر جلو کشیدش تا صورت پسرکش با از بین رفتن فاصلهی بین بدنهاشون به سینهی خودش بچسبه.
–متاسفم شیرین من.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...