"یخ زده در درد"
-باید فرار کنیم!
هیونجین با همون چشمهای درشت و خیره به پارکتهای کف اتاق گفته بود. قرار نبود انقدر زود به آخر راه برسن.لبخندی که هیچ هماهنگیای با حالت چشمهاش نداشت روی لبهای چانگبین کشیده شد.
-نمیتونیم عزیزم.مقابل هیونجین روی تخت نشست و دو طرف صورتش رو گرفت تا نگاه پسرکش رو روی خودش بکشونه.
-به من نگاه کن شیرین من.هیونجین از پشت پردهای از اشک به لبهای چانگبین نگاه کرد و دیدن اون لبخند کافی بود تا اشکهاش بدون اجازهی ذهن مختل شدهش جاری بشن.
-من هر جا که بگی میام چانگبین... پول دارم! میتونیم هر جای دنیا که تو میخوای بریم.نگاهش کم کم دوباره روی زمین کشیده شد تا بهتر فکر کنه اما اشکهاش؟ جایگزین هر قطرهی اشکی که توسط انگشت شست چانگبین پاک میشد، دو قطره اشک جدید بود...
-گفتم به من نگاه کن هیونجین!
نگاهش روی مرد مقابلش برگشت و چانگبین با ملایمت در حال نوازش گونههاش توضیح داد:
-ما نمیتونیم فرار کنیم. هیچجای این دنیا خالی از صداهای درون نیست... همه جا هستن! پیدامون میکنن و میترسم بعدش واسه تو هم خطرناک باشه.هق هق هیونجین باعث شد چانگبین قلب خودش رو چنگ بزنه. این درد واقعی بود.
-گفتی کنارم میمونی... قول دادی تنهام نذاری... حالا...
مجبور میشد بین حرفهاش مکث کنه تا اشکها و بغضش راه نفسش رو نبندن.
-حالا داری باهام خداحافظی میکنی...دستهاش رو از صورت هیونجین به کمر و پشتش انتقال داد و پسرکش رو محکم به سینهی خودش فشرد. اشکهای هیونجین حالا پیرهن سبزش رو خیس میکردن و انگشتهای بلندش گوشهی اون پیرهن رو محکم چنگ زده بودن.
گوش پسر توی آغوشش رو بوسید و آروم زمزمه کرد:
-من یه خوشبختی کوتاه مدت و چند روزه نمیخوام کوچولوی من. نمیخوام با استرس و وحشت از دست دادنم زندگی کنی...صدای هیونجین توی گلوی چانگبین خیلی آروم تر و در مونده تر به گوش میرسید.
-ولی چند ساعت پیش، اونا هم دیدنت... خون سیاه رنگتو دیدن و نفهمیدن یه صدایی... میتونیم مثل مامان زندگی کنیم...چانگبین سر معشوقش رو کمی از آغوش خودش دور کرد تا بتونه با چشمهای آرامش بخشش توی اون چشمهای زیبا خیره بشه.
-فکر میکنم مادرت برامون زمان گرفته بود و این زمان حالا تموم شده... میدونی که خون مادرت مثل همهی انسانهای دیگه قرمز رنگه عزیزم.لبخند زد و سعی کرد با درشتتر کردن چشمهاش از ریزش هر قطرهی مزاحمی مقابل پسرک گریونش جلوگیری کنه.
-تو دلیل زندگی منی... هوم؟
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Inner Voice [ChangJin]
Hayran Kurgu[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...