"'وابستگی' خود 'درد' نیست؟"
باریکهی نور ماه، بخشی از پارکتهای کف اتاق هیونجین رو روشن کرده بود. بعد از برفی که تا ظهر به طور مداوم توی شهر بارید، تمام عصر هوا ابری بود و حالا ابرها کنار رفته بودن.هیونجین قبل از اینکه روی تختش بره، پردهها رو به خواست چانگبین کنار کشیده بود و حالا هرچند خود ماه توی محدودهی دیدش نبود، میتونست چند ستارهی درخشان کوچیک رو پشت پنجرهی اتاقش ببینه. سفید پوش شدن شاخههای درخت بلند کنار پنجره، دنیای سیاه و سفید چانگبین رو وارد تفکرات هیونجین میکرد.
بافت سفید رنگ و شلوار راحتیش رو پوشیده و پتو رو کامل روی بدنش کشیده بود؛ اما هنوز هم میتونست سرما رو احساس کنه.
"وقتی برف میاد، دنیای ما شبیه دنیای شما میشه."
"درسته. توی ذهنت حرف نزن."
–تمام امروز فقط تو توی ذهنم بودی و به جای من فکر کردی. حتی وقتی باید لباسهایی که میخواستم بخرم رو انتخاب میکردم، تو اونا رو انتخاب کردی چانگبین.
"چند ساعت مداوم فقط من به جات فکر کردم و این پیشرفت بزرگیه. اما هنوز هم هر زمانی که بخوای میتونی خودت فکر کنی، پس راه طولانیای در پیش داریم."
–باید به جایی برسیم که حتی اگه بخوام هم نتونم توی ذهنم صحبت کنم، نه؟
نگاهش رو روی سقف بالای سرش ثابت کرده بود.
"درسته. مادرت سلیقهی خوبی توی انتخاب لباس داره، همهی لباسهایی که امروز بهت پیشنهاد داد خیلی زیبا بودن."
"از اینکه یه روز، دیگه نتونم حضورتو احساس کنم میترسم چانگبین."
"بهش عادت میکنی. همونطور که به نبود چان عادت کردی."
لبهاش رو جلو داد و نفس بلندی کشید.
–رفتارت عوض شده. امروز وقتی اون فروشندهی کفش رو دیدیم بهم گفتی اون خیلی زیباست."اون دختر لبخند زیبا و آرامش بخشی داشت."
هیونجین اخم کوچیکی کرد.
–همیشه حتی اگه من توی افکارم از کسی تعریف میکردم تو بهم میگفتی من زیباترم!"اینکه اینو نگفتم دلیل بر این نمیشه که تو از اون بهتر نباشی."
بلند شد و روی تخت نشست.
–پس چرا نگفتی؟"خب من-"
"مطمئنم به خاطر اینه که صبح به چان حسودیت شده."
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...