"تو یا چیزی که تو میخوای."
تیلههای براق و مشکی چشمهاش و موهایی که به رنگ نقرهای در اومده بودن کاملا عادی به نظر میرسیدن اما، به خواست چانگبین پوست سفید مایل به خاکستریش رو با کمی کرم پودر پوشونده و به لبهاش کمی رنگ گلبهی بخشیده بود.زمانی که بعد از بوسیدن گونهی چانگبین اتاقش رو ترک کرد، میدونست که چانگبین دیگه قرار نیست بتونه بخوابه.
مقابل در اتاق مادرش ایستاد و چند بار در زد. زمان طلوع آفتاب به تدریج فرا میرسید و هیونجین میدونست امکان اینکه مادرش اون زمان از روز بیدار باشه وجود نداره؛ پس بدون اینکه منتظر اجازه بمونه در رو به آرومی باز کرد و داخل رفت. نمیتونست بیشتر از این برای فهمیدن جواب سوالاتش صبر کنه.
قدمی رو به جلو برداشت و در رو پشت سرش بست. به جز رنگ آبی تیرهای که از پنجره به اتاق وارد میشد، هیچ رنگ دیگهای اونجا وجود نداشت. همه چیز سیاه و سفید بود، طوری که هیونجین حالا میتونست احساس کنه وارد بخشی از دنیای چانگبین شده.
به نظر میرسید زن روی تخت که حالا بدون میکاپ، بیشتر از انسانها شبیه به موجودات دنیای چانگبین بود، به خواب عمیقی فرو رفته.
ست رو تختی خاکستری و لباس خواب مشکی رنگش حتی این فکر رو توی ذهن هیونجین پررنگتر میکرد: "نکنه اون جدا یکی مثل چانگبین بوده و از اونجا به این دنیا اومده؟"
نگاهش رو به چشمهای بستهی مادرش داد و به آرومی صداش کرد.
-مامان؟حالا از نظرش با گوش دادن به حرف چانگبین کار درستی کرده بود. اگه مادرش از خواب بیدار میشد و میفهمید سیاه و سفید شده حتما خیلی میترسید.
جویون کمی تکون خورد و پلکهاش رو از هم فاصله داد. با دیدن چهرهی نگران هیونجین چشمهاش کمی بازتر شدن. سابقه نداشت پسرش اونطور بیخبر به اتاقش بیاد. خودش رو بالا کشید و آب دهنش رو پایین داد.
-چی شده عزیزم؟هیونجین کنار تخت و پشت به مادرش نشست. نمیدونست باید از کجا شروع کنه. پای راستش حالا روی زمین ضرب گرفته و لب پایینش توی دهنش کشیده شده بود.
-هیونجین، داری منو میترسونی. چه اتفاقی افتاده؟
چانگبین هم توی ذهنش نبود تا به افکارش نظم بده. کمی به سمت مادرش برگشت. چشمهای زن مقابلش کاملا میتونستن نگرانی رو منتقل کنن.
-چند تا... سوال دارم.هیونجین به خاطر چند تا سوال، اون هم اون زمان از شب به دیدنش رفته و از خواب بیدارش کرده بود؟ مکث توی جملهی پسرش نگرانیش رو حتی بیشتر شدت داد. سر جاش صاف نشست و دستش رو روی شونهی پسرش گذاشت.
-زودتر سوالاتو بپرس پسرم.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...