"بهار قبل از زمستون"
-هنوز دو ساعت تا شروع کلاس امروزت مونده عزیزم.
هیونجین لبخندی زد و در آینهای کمد رو به روش رو باز کرد.
-میخوام قبلش یکم با دوست پسرم تو محوطهی دانشگاه بچرخم.چانگبین تیشرت مشکی رنگ جذبش رو از تنش بیرون کشید. اون هم بدش نمیاومد خودش رو به عنوان حامی و دوست هیونجین به همهی هم دانشکدهای های پسرکش نشون بده.
-دوست داری چی بپوشم عزیزم؟هیونجین پلکی زد و به پشت سرش، جایی که چانگبین نیمه برهنه ایستاده بود برگشت.
-خودمم نمیدونم چی بپوشم.لبهاش رو جلو داد و عضلههای شکم مرد مقابلش رو از نظر گذروند. دربارهی چانگبین، فرقی نمیکرد چی بپوشه؛ جذابیتش با هر لباسی قابل تشخیص بود.
نگاه گرم چانگبین روی لبهای جلو اومدهی هیونجینش نشست. اون لبها قرمز یا صورتی نبودن. رنگ نداشتن... اما عطش چانگبین رو به حدی تحریک میکردن که احساس میکرد ادامهی زندگیش به چشیدن دوبارهی اون لبهای شیرین وابستهست.
به سرعت قدمی جلو رفت؛ با یک حرکت، دستش رو از زیر رونهای هیونجین عبور داد و بدنش رو توی آغوشش بالا کشید. حالا هیونجین هم دستهاش رو دور شونهها و پاهاش رو دور کمر چانگبین حلقه کرده بود تا از افتادنش جلوگیری کنه.
خندهی ناشی از اون حرکت ناگهانی، قبل از رشد بیشتر بین لبهای گرم چانگبین ساکت شد. چانگبین حالا خواستنش رو کنترل نمیکرد و این دقیقا همون چیزی بود که هیونجین انتظار داشت.
صدای بوسهی خیس و عمیقشون توی اتاق کوچیک لباسهای هیونجین از حالت عادی هم بلندتر شنیده میشد. هر بار طوری با اشتیاق همدیگه رو میبوسیدن که انگار این ملاقات اول و آخر لبهاشونه.
چانگبین عقب کشید و همونطور که نفسهای تندش رو روی لبها و صورت هیونجین آزاد میکرد لبخند زد.
-باید با این خوشمزه بودنت چیکار کنم؟هیونجین باز هم صورتش رو جلوتر برد و لب پایین چانگبین رو بین دندونهاش گرفت. فشار خیلی آرومی بهش وارد کرد و در همون حال کمی سرش رو عقب کشید.
لبخند چانگبین و کشیده تر شدن لبهاش باعث شد مجبور بشه حرکت سرش رو با پسرک شیطونش هماهنگ کنه.
-شاید این که فکر میکنی خوشمزهام واسه اینه که تو دنیاتون چیزی جز اون گیاهای عجیب غریب و بیمزه نخوردی.
با باز کردن دهنش، لب چانگبینی که حتی اعتراضی هم نداشت آزاد شده بود.چانگبین پیشونی پسر دوست داشتنی توی آغوشش رو بوسید.
-ولی همهی طعمای دنیا رو تو ذهن افراد مختلف درک کردم.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...