" این یه پایانه؟"
چشمهاش رو بسته و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داده بود. به نظر میرسید از دیدن هر بخشی از اون دنیا به جز باقیموندههای عشقش بیزاره؛ در مقابل حداقل میتونست پشت پلکهاش رو با تصوراتش نقاشی کنه... میترسید خاطراتش هم کمرنگ بشن! قرار نبود بمیره اما شاید اگه روزی دیگه نمیتونست جزئیات مربوط به هیونجین رو به خاطر بیاره تصمیم به مرگ میگرفت.سرش از افکار تکراری و قلبش از دلتنگی و حسرت درحال انفجار بود و هر انفجار فقط به پایان درد قبلی و شروع یه درد بزرگتر میرسید. چانگبین انسان نبود پس چطور امکان داشت حتی از هر انسانی که میشناخت هم بیشتر درد بکشه؟
چی میشد اگه میتونست هیونجین رو بیاره و باهم تا ابد تو اون اتاق کوچیک زندگی کنن؟ هیچ چیز دیگهای نیاز نداشت.
–خودخواهیه.
خودش به خوبی میدونست نباید هیونجین رو هم مثل خودش از زندگی محروم کنه. اون احتمالا با امید و بین انسانهایی که دوستش دارن زندگی بهتری داشت.صدای باز شدن دریچهی شیشهای مقابلش برای لحظاتی باعث شد فکر کنه زودتر از چیزی که فکر میکرد عقلش رو از دست داده؛ اما با فاصله گرفتن پلکهاش از هم، متوجه شد اینطور نیست. مردی با موهای سیاه و مردمکهای سفید رنگ حالا مقابل چانگبین ایستاده بود.
"فکر نمیکردم زنده باشی."
اولین فکر مرد خاکستری بود که به گوش چانگبین رسید.–رئیس!
به سرعت از جا بلند شد و بر خلاف مرد مقابلش پاهاش رو روی زمین ثابت کرد.
"فکر نمیکردم کسی به دیدنم بیاد."شخصی که چانگبین رئیس خطابش کرده بود دستهاش رو مقابل سینهش توی هم قفل کرد و پوزخند زد.
"درسته! از این به بعد هرگز قرار نیست کسی بیاد. فقط اومدم از مرگت مطمئن بشم اما انگار سرسختتر از این حرفایی."چانگبین سرش رو پایین انداخت.
"ما باهم خوب بودیم رئیس... فکر میکردم شما طرف من باشین."مرد حرکت کرد تا دوری توی اتاق خالی بزنه.
"از وقتی به خاطر میارم همین اطراف بودی و همهی دستوراتو بدون کوچکترین مقاومتی اجرا کردی. دلیلی برای کمک به کسی مثل تو ندارم ولی برای اینکه مرگت چیزی باشه که واقعا میخوام دلیل دارم!"دستهاش رو مشت کرده بود.
–چرا میخواین بمیرم؟مرد پشت سر چانگبین سر جاش ایستاد. اخم باعث شده بود ابروهای سفید رنگش توی هم گره بخورن.
–کد نود و نه – نوزده- نود و نه! تو با آوردن اون انسان به این دنیا تخلف کردی و وقتی ازم مجوز رفتن به بخش ممنوعهی کتابخونه رو گرفتی میخواستی منو، رئیستو هم شریک این کار احمقانت کنی و به خطر بندازی!
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...