"اوج نمودار زندگی"
مسلما بوسیدن چشمهای هیونجین، تنها کاری بود که اون لحظه از چانگبین انتظار میرفت. زمانی که هیونجین با دستهای لرزون، در اتاقش رو بعد از خروج جویون قفل کرد؛ قبل از اینکه برگرده و کمی از در فاصله بگیره، چانگبین بهش رسیده بود. یک دستش رو به کمر پسرکش رسوند و کف دست دیگهش رو با ملایمت پشت سر هیونجین گذاشت. حالا میتونست لبهاش رو به نوبت روی چشمهای معشوقش بذاره و رطوبت ملایمشون رو توی وجود خودش بکشه. اینکه بتونه برای یک ماه کنار هیونجین بمونه و بعد بمیره بزرگترین شانسی بود که توی زندگی هزار سالهش نصیبش شده بود. چانگبین چیزی بیشتر از اون نمیخواست... شاید ته دلش آرزو میکرد که بتونه سالها کنار هیونجینش زندگی کنه یا شاید به این فکر میکرد که هیونجین اونقدر عاشقشه که نمیتونه توی یک ماه ازش سیر بشه؛ اما "یک ماه کنار هم بودن" از همهی پیشبینیهای نگران کننده و ترسناک توی ذهنش بهتر بود. قرار بود همهی تلاشش رو برای کنار هیونجین بودن بکنه و از همه چیز توی این راه بگذره، قرار بود این خواستهی هیونجین رو با تمام توانش برآورده کنه و همین حالا هم یک ماه زمان رو بدون قربانی کردنِ چیزی به دست آورده بود.
لبهاش رو بدون جدا کردن از پوست لطیف صورت هیونجین، روی گونهش پایین کشید تا به گوشهی لبهای زیباش برسه. لی جویون حرف از "جانشین" زد و این نشون میداد شخصیت مهمیه اما چانگبین نمیتونست حدس مطمئنی در این باره داشته باشه.
یک دست هیونجین از لحظهی در آغوش کشیده شدنش، روی بازوی چانگبین و دست دیگهش پشت اون مرد قرار گرفته بود. هرگز نمیخواست توی اون آغوش بودن به پایان برسه... بوسههای گرم و آرامشبخش چانگبین، هرچند کمی درد قلبش رو بهبود میداد اما نمیتونست باعث بشه حرفهای چند دقیقه قبل مادرش رو به فراموشی بسپره. هیونجین نمیتونست اجازه بده چانگبین بمیره... باید هر طور شده راهی برای نجاتش پیدا میکرد.
-مامان گفت میتونم جانشینش بشم. اینو آدمای قدرتمند میگن چانگبین... مگه نه؟صدای آروم و پر از بغضش، لبهای چانگبین رو به جای نگاهش روی لبهای هیونجین کشوند. سرش رو کمی کج کرد و بوسهی گرم و عمیقی از لبهای پسر توی آغوشش گرفت.
-هنوز برای فکر کردن خیلی فرصت داریم عزیزم. برای یک ماه میتونیم کنار هم فکر کنیم.لبخندی که چانگبین در حین گفتن این جملات به لب داشت، نور امید رو توی دل هیونجین زنده میکرد. میتونستن بیشتر فکر کنن، از کسی کمک بگیرن و یا حتی فرار کنن...
این بار هیونجین خودش رو جلوتر کشید و دستهاش رو محکم دور چانگبین حلقه کرد. میتونست برخورد پوست گرم گردنشون به همدیگه رو احساس کنه. برای درک و استشمام بهتر عطر چانگبین چشمهاش رو بست.
-خودتو دیدی؟ توی آینه؟
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...