"فاجعه"
-میخوام چانو ببینم.
همونطور روی میز نشسته بود و پاهاش رو با ریتم حرکت میداد. چانگبینی که مقابلش ایستاده بود چونهی هیونجین رو بین انگشتهاش گرفت تا صورتهاشون مقابل هم قرار بگیره و با چشمهای ریز شده نگاهش کرد.
-چرا؟لبهاش رو کمی جلو داد.
"باید قیافمو مظلوم کنم تا قبول کنه؟"لبخند کوچیکی روی لبهای درشت چانگبین نشست.
"از این مظلوم ترم میتونی بشی؟"هیونجین چند بار پلک زد و سرش رو پایین انداخت.
"حواسم نبود میتونی بشنوی چی فکر میکنم."چانگبین فشار ملایمی به چونهی هیونجین وارد کرد و صورتش رو تا جایی جلو کشید که بتونه نفسهای پسرکش رو روی لبهای خودش احساس کنه. درحالی که نگاهش رو با آرامش بین چشمها و لبهای خوش فرم هیونجین جا به جا میکرد لب زد:
-نمیخوام اجازه بدم چانو ببینی.هیونجین چشمهاش رو بسته و ساق دستهاش رو روی شونههای چانگبین گذاشته بود.
"میتونی کاری کنی ببینمش ولی نمیخوای؟"با از بین رفتن فاصلهی بین صورتهاشون و احساس نرمی لبهای چانگبین روی لبهاش، پاهاش رو بیشتر از هم باز کرد تا بتونه دور کمر چانگبین حلقهشون کنه.
حالا صدای بوسهشون بلند شده بود."پیدا کردن چان سخته ولی غیرممکن نیست. حالا که اینجایی دیدن اون میتونه یه ریسک بزرگ باشه. اگه متوجه بشن یه انسان وارد این دنیا شده مطمئن نیستم چه اتفاقی برامون میافته. به هرحال نمیخوام برات پیداش کنم. مگه نیومدی منو ببینی؟"
همزمان با ادای جملهی آخر، کمر هیونجین رو محکم به خودش فشرد و صورتش رو کمی ازش فاصله داد.نگاه هیونجین هنوز به لبهای مرد مقابلش بود.
-حالا که میخوای منو به دنیای خودم برگردونی، نمیشه لطفا قبل رفتن چانم ببینم؟چشمها و لبهای نیمه باز هیونجین و بدن گرم دوست داشتنیش برای چانگبین از هر لحظهی دیگهای خواستنی تر به نظر میرسید، اما لحن دلخورش چیزی نبود که چانگبین دوست داشته باشه بشنوه.
"بهش حسودی میکنم هیونجین."صورت هیونجین کنار گردن چانگبین جا گرفت و بوسهای روی سیب گلوش کاشت.
"ولی من عاشقتم. نباید به کسی حسودی کنی."چانگبین دستش رو به آرومی توی مو ها و پشت سر هیونجین کشید.
"میدونم. حتی با این موضوع که من هم جنستم مشکلی نداری.""ولی واقعا میخوام بدونم چان چه شکلیه."
دستش رو کمی پایین تر برد و باسن هیونجین رو گرفت تا پایین تنش رو به خودش بچسبونه. لبهاش رو نزدیک گوش پسر توی آغوشش کرده بود:
-میدونی که من نمیتونم تو رو-
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...