"کد شمارهی 972006"
توی دو روز گذشته، چانگبین اولینهای زیادی رو تجربه کرده بود. اولین باری که کنار هیونجین غذا خورد؛ اولین باری که توسط عشق کوچیکش به چهرهش رنگ بخشیده شد و حتی اولین برخوردش با انسانهای دیگه.
اون میدونست که قرار نیست خیلی راحت از این قانون شکنیش بگذرن و آزادش بذارن. میدونست که اگه به دنیای خودش برگرده دیگه نمیتونه وارد ذهن کسی شدن رو دووم بیاره، همه چیز اون دنیا قرار بود آزارش بده اما مرگ رو هم نمیتونست انتخاب کنه، به هیونجین قول داده بود برای کنارش موندن از همه چیز بگذره. مرگ قطعا یه راه بدون برگشت بود و حتی یه تلاش کوچیک هم محسوب نمیشد. روز قبل جویون بهش گفته بود باید فکر کنه و چانگبین... فقط پیش فرشتهش برگشته بود.
هیونجین توی اون چند ساعت، به اندازهی تمام عمرش صادقانه و از ته دل خندیده بود. حالا چانگبینی رو کنار خودش داشت که توسطش بوسیده و به آغوش کشیده میشد... شاید سه بار سکس برای دو روز کمی زیاد به نظر میرسید اما هیونجین هم مثل چانگبین تشنهی بدن معشوقش بود و از تمام حرکات و جذابیتهای چانگبین روی تخت لذت میبرد. این که مادرش خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و نمیخواست هیچکس رو ببینه هم نمیتونست خوشبختی عمیق هیونجین رو خدشه دار کنه. تنها ترسش، از دست دادن چانگبین، تصمیم گرفته بود نگرانی برای این موضوع رو تا روزهای آخر باهم بودنشون عقب بندازه.
کت اسپرت و آبی رنگ توی تنش رو مرتب کرد و دست کوچیک هیونجین رو توی دستش فشرد. کنار هم و پشت میز، توی اتاق اختصاصی یکی از معروفترین کافههای سئول نشسته بودن و پاکتهای خریدشون کنار پای چانگبین روی زمین چیده شده بود.
-مطمئنی این رنگ بهم میاد؟هیونجین خندید.
-همهی رنگا بهت میاد چانگبین.چهرهی هردوشون حالا گرم و طبیعی به نظر میرسید. قبل از قراری که بالاخره با جی هاکیونگ هماهنگ شده بود، با هم برای چند ساعت توی مراکز خرید مورد علاقهی هیونجین چرخیده و برای چانگبین لباس خریده بودن.
هیونجین کمی صورتش رو به صورت خندون چانگبین نزدیک کرد و شستش رو گوشهی لبهای مرد مقابلش کشید تا قرمز ملایم لبهاش رو مرتب کنه.
-اینکه هم تو اینجا باشی و هم چان یکم عجیبه.چانگبین مچ دست پسرکش رو گرفت و طبق عادت بوسهای روی انگشتهاش گذاشت.
-به نظر من اصلا عجیب نیست. اما قبل از اومدنش باید یه حقیقتی رو بهت بگم عزیزم.هیونجین لبهاش رو جلو داد و پلک زد. فکر میکرد چیزی وجود نداره که ازش بیخبر باشه.
با یک دستش دست پسر کنارش رو فشرد و دست دیگهش رو روی گونهی پسرکش گذاشت تا بتونه نوازشش کنه.
-چیز مهمی نیست... فقط... مادرت میدونه که سیاه و سفید شدی زیبای من.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...