"انرژی سفید"
زمانی که چان بدن سبکش رو روی زمین گذاشت، هنوز لبهاش آویزون و چشمهاش پر از اشک بود.
"مطمئنی میتونم بهشون اعتماد کنم؟ واقعا چانگبینو میفرستن؟"چان لبخندی زد و بار دیگه موهای نقرهای رنگ هیونجین رو به هم ریخت.
"نگران نباش. ما اینجا دروغ نمیگیم."هیونجین سرش رو پایین انداخت.
"تو چی؟ اینکه گفتن میدونن کمکم کردی باعث نمیشه به دردسر بیفتی؟"کمی جلو رفت و پسر کوچولوی مقابلش رو توی آغوشش کشید.
"حالا که قبولت کردن نه. اتفاقی برام نمیافته."هیونجین با چشمهای بسته پیشونیش رو به شونهی چان تکیه داد.
"خیلی خوبه.""بهترین خبر برای من اینه که از حالا به بعد بیشتر اینجا میای و میتونیم هر وقت که خواستیم همو ببینیم."
هیونجین قدمی عقب رفت تا رو به چشمهای براق چان لبخند بزنه.
-هاکیونگم دیگه اذیت نمیشه. این یکی از چیزاییه که با تمام وجود میخواستم. تو دیگه تخلف نکنی و نگرانیای بابت هاکیونگ نداشته باشی... و اون دختر هم عادی زندگی کنه.مرد مقابلش دستش رو روی شونهی هیونجین گذاشت.
-هیونی که میشناسم خیلی مهربونه.هیونجین لبهاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما بلافاصله با استشمام عطری آشنا، لبهاش همونطور بیحرکت سر جای خودشون ایستادن.
"این... عطر چانگبینه."سرش رو چرخوند اما توی اون آسمون خاکستری صاف هیچ خللی وجود نداشت.
"چانگبین داره میاد... صدای قلبم انقد بلنده که میترسم بشنوینش.""همین الان برام توصیفش کردی، دیگه نیازی نیست بشنوم."
چان خندید اما مغز هیونجین نمیتونست احساسات اون لحظهش رو پردازش کنه."چانگبین داره میاد... دلم براش تنگ شده."
و بالاخره هر دوی اونها تونستن مردی رو با موهای خاکستری و چهرهی پریشون، در حالی که به سرعت به سمتشون حرکت میکرد ببینن.
"اگه موهاش از همون اول خاکستری روشن نبود احتمالا حالا میتونستیم بین تار موهاش تارهای سفید رنگ هم ببینیم."
هیونجین نفس بلندی کشید.
"چقد عذاب کشیده..."و چان نگاهی به چشمهای براق از اشک پسرکی که خیرهی چانگبین بود انداخت.
"نباید بهش فکر میکردم."چند لحظهی بعد، هیونجینِ روی زمین با چشمهایی درخشان دستهاش رو به سمت چانگبین بالا گرفت و چانگبینی که حالا بهش رسیده بود طوری محکم به آغوشش کشید که پسر کوچولوش مجبور شد به خاطر شدت برخوردشون چند قدم روی زمین رو به عقب برداره.
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...