"ممکنه بتونم ببینمت؟"
دستش رو روی فرمون گذاشت و کمی به سمت جلو خم شد تا بتونه زمان باقیمونده تا سبز شدن چراغ قرمز رنگ رو ببینه. خطوط دیجیتالی و نئونی درخشان، عدد هفتاد و هشت رو نشون میدادن و هر ثانیه یکی از اون مقدار کم میشد.
یه بار دیگه به صندلی چرم ماشینش تکیه داد و سعی کرد نگاهش رو به روبهرو بدوزه. نفسهای سفید رنگ چند نفری که با قدمهای تند از خط عابر پیادهی جلو ماشین عبور میکردن، احساس سرما رو بیشتر به هیونجین القا میکرد. خیلی دورتر و توی انتهای خیابون، آسمون کاملا رنگ نارنجی به خودش گرفته بود و کم کم رو به تاریکی کامل میرفت.
هیونجین بعد از روشن کردن چراغهای ماشینش، نیم نگاهی به شخصی که روی صندلی کنارش نشسته بود انداخت. پسر سیاهپوش کنارش دستش رو روی در ماشین گذاشته و نگاهش رو به بیرون از پنجره داده بود. نور زرد رنگ تابلو یکی از فروشگاههای کنار خیابون نیمی از صورتش رو روشن میکرد و باعث شده بود چشمهای کشیدهش کمی جمع تر بشن. اینکه به هیونجین نگاه نمیکرد باعث میشد هیونجین کمتر معذب بشه اما سکوت بیش از حدش عجیب به نظر میرسید.
هیونجین میدونست کلاسش تا زمان تاریکی هوا طول میکشه و برای همین به خواست چانگبین، اون روز با ماشین خودش به دانشگاه رفت. به صورت کاملا اتفاقی حالا شخص دیگهای رو هم همراه خودش داشت.
با توجه به شرایطش، زیاد نمیتونست خودش رو با کارهای گروهی هماهنگ کنه؛ البته که اگه مجبور میشد توی یک گروه قرار بگیره و استادش راهی جز این براش باقی نمیگذاشت، مثل کلاس چند دقیقهی پیشش، هیونجین فقط همگروهیای که براش در نظر گرفته بودن رو میپذیرفت. هم گروهی این ترمش، شخصی که کنارش نشسته بود، تا قبل از این هیچ آشناییای با هیونجین نداشت و حالا قرار بود در کنار هم به یه کافه برن تا با هم بیشتر آشنا بشن و صحبت کنن.
"شاید از من خوشش نمیاد که چیزی نمیگه."
"چطور ممکنه کسی از تو خوشش نیاد؟"
"حتی شاید از اینکه من همگروهیشم ناراحت باشه."
"به احتمال خیلی زیاد اون هنوز نمیدونه تو چطور آدمی هستی تا ناراحت یا خوشحال باشه هیونجین. اول سعی کن سر صحبتو باز کنی تا بشناستت."
"چی بگم؟"
"چراغ سبز شد."
به انعکاس سبز رنگ چراغ روی شیشهی جلو ماشینش نگاه کرد و لحظهای بعد ماشین رو به حرکت درآورد.
سونگ جینهو با تکون کوچیکی که به خاطر راه افتادن ماشین خورد به سمت هیونجین برگشت.
-هوانگ هیونجین شی، میتونم یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...