"صدات، اونو بهم بده."
آفتاب از بین پردهی حریر سفید رنگ توی اتاق راه داشت. باریکهی نور، صورت هیونجین رو روشن میکرد و به تدریج پلکهاش از هم فاصله میگرفت. عادت داشت قبل از اینکه کامل بیدار بشه و به خودش بیاد، صبح بخیر چان رو بشنوه.
چشمهاش رو باز کرد و چند بار به آرومی پلک زد."چان؟ چرا چیزی نمیگی؟ حداقل مثل بچگیام بگو صبح شده."
دستهاش رو بالای سرش برد و تا جایی که میشد بدنش رو کشید.
"چرا چان جوابمو نمیده؟"
"چان؟ چرا چیزی نمیگی؟"
هیونجین اون روز صبح هیچ پاسخی از ذهنش دریافت نکرد... انگار که چان دیگه اونجا نبود...
بلند شد و سر جاش نشست. هیچ راهی برای کنترل وحشتی که سراسر وجودش رو میگرفت نداشت... چان ناپدید شده بود و هیونجین تازه اشتباه دیروزش رو به خاطر میآورد.
"تو گفتی تا آخر عمرم اینجایی... گفتی نمیری... گفته بودی نمیتونی بری..."
بدون اینکه اختیاری روی خودش داشته باشه اشکهاش صورت یخ زده از ترسش رو فرا گرفت. این معنای واضح "تنهایی" بود... چیزی که توی تجربیات هیونجین جایی نداشت.
"چان... بیا... جوابمو بده."
بغض وحشتناکش با اون اشکها هم نمیشکست. درد شدیدی رو از شدت بغض توی گلوش احساس میکرد و هق هق هاش باعث میشد نفسش به سختی بالا بیاد.
با ناپدید شدن چان، به همین سرعت و توی چند لحظه، روحش انگار داشت از هم میپاشید... هیونجین خودش رو، درونش رو از دست داده بود!
-من اشتباه کردم... تقصیر من بود...
"تو هیچ اشتباهی نکردی هیونجین."
صدای توی ذهنش تلنگری برای خشک شدن چشمهی اشکهاش شد اما، اون صدا، صدای چان نبود!
نفس ناگهانی بلندی کشید.
"تو... کی هستی؟"
پر از حس تنهایی بود و گیج شده بود... چطور امکان داشت کسی غیر از چان به ذهنش دسترسی داشته باشه؟
"من حالا به جای کسی که چان صداش میکردی اینجام و کارهای اونو برات انجام میدم."
دستی رو صورت خیسش کشید و ابروهاش به هم نزدیک تر شدن.
"یکی دیگه جای چان اومده؟"
YOU ARE READING
Inner Voice [ChangJin]
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] • زندگی کردن برای اون از همون لحظهی اول یه کار پیچیده و عجیب به نظر میرسید... هیونجین حتی خودش هم نمیتونست خودش رو درک و یا باور کنه! اما زندگی متفاوتش زمانی بار دیگه زیر و رو شد که برای اولین بار اشتیاق زیبایی رو توی قلبش ا...