.
.
.
خیره مانده بود به قاب خالیِ پنجره و چیزی نمیگفت. ذهنش خالی بود و افکارش سراسر پوچی...
چه میگویند از بهشت و جهنم؟
جهنم واقعی همینجا بود! درست روی زمینی که خانهات مقابل چشمانت خاکستر میشود و خانوادهات را مبلعد و هیچ نمیتوانی بکنی...هیچ!
در اتاق باز شد و شخصی داخل شد، شانههایش در بر گرفته شد و تکانی خورد، تنها با چشمانی سرد که گویی چاهی عمیق در خود جای داده بود به تازه وارد نگاه کرد.
چه چهرهی آشنایی...چه چشم های آشنایی... اما چرا اینقدر دور و غریبه به نظر میرسید؟
لب هایش تکان میخورد...چیزی میگفت؟ اما چه؟
حالش مانند آدمی بود که سرش را زیر آب فرو بردهاند و به او اجازهی خروج نمیدهند.
خالی و خالی و خالی...پر از خلأ... پوچ...بی معنی...
سرش را به شانهی چپش نزدیک کرد و با دقت بیشتری به تازه وارد نگریست.
طولی نکشید که نخوردن غذا کارش خودش را کرد، او را از پا درآورد و دوباره بیهوش در آغوش تازه وارد انداخت.
°°°°°°°°°°°°°°°°°°
«چانیول»چشمهام رو به آرومی باز کردم و تاری دیدم رو با چندبار پلک زدن از بین بردم.
با توجه به عکس روی دیوار میشد حدس زد که کجام... قطعاً کسی به جز سهون این عکس رو روی دیوارش نداره.
سرجام نشستم که چشمم سیاهی رفت و با گذاشتن پلکام روی هم، انگار اشکام هم بهونهای برای فرارشون پیدا کردند و بیرحمانه گونههام رو زیر تازیانهی سنگینشون لگدمال کردند و پایین ریختند.
هوای این اتاق کی اینقدر خفه شده بود؟ مگه اینجا اکسیژن وجود نداره؟ اگه داره پس چرا انگار گلوم داره زیر پنجههای یه ببرِ وحشی خرد میشه؟
آروم آروم و نم نم، کمی بعد این صدای زجههای من بود که تن دیوار رو به لرزه درآورد.
فریاد از ته دل و دردمندم رعشهی سنگینی به ستونهای خونه انداخت:
_خـــــدا!!!
صدای هق هق ریزی شنیده میشد، به سمت در برگشتم همه جلوی در تجمع کرده بودند.
نیاز نبود دنبال عامل صدا بگردم چراکه جیمینِ گریان خودش رو با بیحالی تو بغلم پرت کرد و با صدای بلند زیر گریه زد:
_هیونگ...هیونگ توروخدا...توروخدا بگو دروغه...هیونگ...هیونگ شوخی بود مگه نه؟ هیونگ مامانم کجاست؟ هیونگ مگه نمیبینه چطور دارم زجه میزنم پس چرا نمیاد با عطر بارونش آرومم کنه؟ هیونگ بابا... بابا تازه اومده بود خونه و خودش رو از اون دفتر مسخره کشیده بود بیرون...هیونگ...نونا...نونا بعد مدتها...
نفسش گرفت و صورتش کبود شد...دست به گلویش برد و برای ذرهای اکسیژن تقلا کرد.
حالم رو نمیفهمیدم...
_جیمین...جی..جیمین نفس بکش توروخدا... جیمین
صورتش رو به سیاهی میرفت، سیلی محکمی به صورتش زدم که با هق هق بلندی هینی کرد و اکسیژن رو با ولع بلعید.
خانم اوه، که ما خاله صداش میزدیم، جلو اومد و با کمک سوهو هیونگ، جیمین رو از اتاق خارج کرد.
با دیدن حال جیمین و شنیدن حرفاش...داغی که هنوز تازه بود، شعله ور شد.
زار زدم:
_د آخه نامرد... حداقل یکی یکی! به الهه ماه قسم زیاد بود برام، اونقد زیاد بود...که سنگینیش هیچوقت از دوشم کم نمیشه...
هق هقم نفسم رو برید و اجازهی ادامه دادن رو ازم سلب کرد.
چقدر درد داشت ولی! خدایا تحمل درد من خیلی بالاست ها اما...
نامردی کردی خدا، این یکی زیادی محکم بود!
تا دم دمای صبح خواب به چشمم نیومد...همش تصویر جیمین و گریههاش... مویه ها و زجه هاش جلوی چشمم بود و عذابم میداد...اینا تقاص کدوم گناهمه خدا؟
چشمهام تازه گرم شده بود که به شدت و با نفس نفس از خواب پریدم.
با چشمهای گشاد شده به مقابل خیره شدم.
چرا اون چشمهای وحشی دست از سرم برنمیداره؟
مدام یک صحنهی تکراری از پاره شدنِ گلوم توسط دندونای صاحب اون نگاهِ ارغوانی رنگ جلوی چشمام جولان میده...
دیگه نخوابیدم و با پیچیدن پتو دورم، فقط و فقط با وحشت به اطراف زل زده بودم.
دلم رایحهی بارون رو میخواست...وقتایی که کابوس میدیدم...همیشه مامان میومد کنارم دراز میکشید، فرومون های آرامش بخشش رو پخش میکرد و اینقدر نوازشم میکرد که کابوسی که دیده بودم رو به کل فراموش میکردم و با آسایش و راحتی میخوابیدم.
_مامان...دلم برات تنگ شده...
اینقدر به مادرم و عطرش فکر کردم که تقریباً بیهوش شدم.
با تکون های دستی از جا پریدم و شوکه شده به شخصی که بیدارم کرده بود نگاه کردم.
_ه..هی..هیونگ
بکهیون هیونگ بود... دستش رو روی پیشونیم گذاشت:
_داشتی تو خواب هذیون میگفتی چانا...یکم تب داری...
قرصی رو جلوی دهنم گرفت:
_اینو بخور تبت رو پایین میاره.
بی اراده قرص رو توی دهنم جا دادم و با کمی آب، که از دستای هیونگ خوردم، پایین فرستادمش.
چشمام میسوخت...
_خیله خب حالا پاشو صبحانه بخور.
با سر رد کردم و چشمهام رو بستم:
_باشه...فقط یکم دیگه...یکم دیگه بخواب و بعدش میام بیدارت میکنم تا یه چیزی بخوری.
چشمهام رو باز کردم، انگشت اشارهاش رو تهدید وار جلوی چشمم تکون داد:
_حق مخالفت هم نداری.
پتو رو روم مرتب کرد و از اتاق خارج شد. آخ هیونگ...آخ...چیکار میکنی با من...؟
حدود ده دقیقه چشمهام بسته بود و مرور خاطرات میکردم و اجازه میدادم اشکهام بالش زیر سرم رو خیس کنه، تا اینکه تببری که خورده بودم من رو به خواب عمیقی فرو برد.
°°°°°°°°°°°°°°
با صدای همهمه و داد و فریاد از خواب بیدار شدم.
سعی کردم توجهی نکنم و دوباره بخوابم اما موفق نشدم پس با غیض از جا بلند شدم و سمت پنجره رفتم.
با کنار زدن پرده و دیدنِ جمعیتی که زیر پنجرهی اتاق جمع شده بودند و با سرهای بالا و رو به آسمون، فریاد میزدند؛ چشمهام گرد شد و از اتاق خارج شدم.
وارد حیاط شدم که تهیونگ رو دیدم و اون به محض دیدنم بلند صدام کرد:
_چانیول!
حالا همهی نگاهها به سمت من برگشته بود. با برخورد چیز کوچیکی به سرم، سرم رو بلند کردم و با صحنهای که دیدم... زانوهام شل شد و قبل افتادن توسط دستهایی که از عطرش معلوم بود تهیونگِ، نگه داشته شدم.
ضربان قلبم بالا رفته بود و هیچ چیز جز مقابلم رو نمیدیدم.
نفس بریده به دست تهیونگ چنگ زدم:
_تهیونگ...
صدای آژیر تو گوشم پیچید، اما نگاهم رو از اون نگرفتم.
با لغزیدن پاش و سقوطش به سمت پایین، چشمهام رو بستم و تو خودم جمع شدم:
_نـــــــــــه!!!!!
_چان...چانی چشمات رو باز کن...ببین چانی نگاه کن حالش خوبه،جیمینی سالمه! چانیول!
چشمهام رو با احتیاط باز کردم و مقابلم جیمینی رو دیدم که روی برانکارد خوابیده، گردنبندی دور گردنش بسته شده و بعد با بسته شدن درهای آمبولانس، دنیا پیش چشمم تاریک شد و برای بار نمیدونم چندم...از حال رفتم.
.
YOU ARE READING
Lonely Moon
FanfictionGenre: "Omegavers, Crime, Angst, Action, Romance, Phycology" Couples: "KrisYeol, Yoonmin, Kaihun" Writer: "Purplephoenix" «ماهِ تنها» خلاصه: زندگی خوبی داشت، خوشحال بود و از وقت گذروندن با خانوادهاش لذت میبرد... اما یک روز...توی یک لحظه...همه چی...