چه کاور بیکیفیتی...😑😂
ولی خوشگله 🙂✨
..
.
از اون روز کذایی دو ماه میگذره... دوماهی که هر روزش با کابوس گذشت... دو ماهی که جیمین رو به خاطر افسردگیِ شدید و غیرقابل کنترل و تلاش های مکرر برای خودکشی، روونهی آسایشگاه روانی کرد... دو ماهی که...
دوماهی که بکهیون هیونگ جفتش رو مارک کرد...
سهون بعد از فهمیدن ماجرای فوت خانوادهام شدیداً با همه قهر کرد و هر ثانیه از روزش رو، به جز وقتایی که مدرسه است، پیش من میگذرونه و سعی میکنه من رو، رو به راه کنه.
امروز آخرین روز از مرخصیِ دو ماههای هستش که نمیدونم چطور آقای اوه موفق شد برام بگیره... هر چی که هست ممنونش هستم.
با صدای ساعت دست از خیره شدن به رو به رو برداشتم و نگاهم رو به سهونی که با دهن باز و بالاتنهی برهنه روی شکمش خوابیده بود، دادم.
نشانش که جلوی چشمم بود باعث شد لبخند بیحالی بزنم... شکل عجیبی داشت، چند تا نقطه که با خط چین بهم وصل شده بودند... مثل صور فلکی بود.
از جا برخاستم به دستشویی رفتم.
حین مسواک زدن چشمم به گردنم خورد، حالا مارکم کاملاً از بین رفته بود و مهم ترین دلیلی که میتونستم با آسودگی کنارِ سهون بخوابم و فرومون های من رو به کشتن نده، هم همین بود.
تنها اتفاق خوشایندی که طی این دو ماه عذابِ مطلق رخ داد.
صورتم رو شستم و از دستشویی خارج شدم.
یونیفرم جدیدی که بازهم آقای اوه زحمت تهیهاش رو کشیده بود، پوشیدم.
حین بستن دکمههام به فکر فرو رفتم، باید دنبال کار برم... قلبم سنگینی میکنه...حس مرگ دارم اما نمیتونم زانوی غم بغل بگیرم و جیمین رو تنها بزارم، اون به من احتیاج داره باید مراقب دونسنگ کوچولوم باشم...
_زود از اونجا میارمت بیرون جیمینا... زود خوب شو موچیِ کیوتم...
آهی کشیدم و بدون اینکه کراواتم رو ببندم بالا سر سهون ایستادم و تکونش دادم.
دستم رو پس زد و با نق نق کوتاهی روی پهلوی راست خوابید و توی پتو جمع شد.
پتو رو از روش کشیدم بلند صداش کردم:
_سهون پاشو!
هولم داد:
_نمیخوام...ولم کن...
موهاش رو تو دستم گرفتم و کشیدم:
_آخ...وحشیِ سگ ولم کن!
_پاشو! دیر شد باید بریم مدرسه...
با چشمهای نیمه باز و موهای آشفته نشست، با حرص موهاش رو بهم ریخت و بعد محکم تو شکمم کوبید:
_تو روحت عوضی!
همونطور که از اتاق خارج میشدم داد زدم:
_برای صبحونه منتظرم چاگیا!!!!
_برو گمشو کوفت بخوری!
با ورودم به آشپزخونه اولین نفر نگاهم به جونگینی خورد که با حالتی غمگین و چشمهای گود رفته روی صندلی نشسته بود. سهونِ لجباز!
تعظیم نود درجهای به پدر و مادر سهون کردم و صبح بخیر گفتم.
کنار جونگین نشستم و دم گوشش با لحن شرمندهای لب زدم:
_به خاطر من اینجوری شد... متاسفم... مجبورش میکنم باهات آشتی کنه...
بهم نگاه کرد:
_تقصیر تو نیست
دستش رو روی پام گذاشت:
_الان خوبی؟
لبم رو جمع کردم، سرم رو تکون دادم و شونه هام رو بالا انداختم:
_سعی میکنم باشم...
سرم رو زیر انداختم و به دستام خیره شدم:
_...جیمین بهم نیاز داره
پام رو فشرد بهش نگاه کردم:
_نه به خاطر جیمین...نه سهون و نه هیچکس دیگه خوب نشو! به خاطر خودت خوب شو!
دستش رو روی قلبم گذاشت:
_چانیول کوچولو بهت نیاز داره یولا!
نفس عمیقی کشیدم:
_سخته جونگینا...خیلی سخته
به چشمهاش خیره شدم:
_حس میکنم هر روز و هر روز سرب داغ تو گلوم حالی میکنن... کابوسام تموم که هیچ...روز به روز داره بیشتر میشه...
بغض کردم:
_دارم تموم میشم جونگینا... جونی برام نمونده...
اشکام سرازیر شد:
_باید پیش برادرم میبودم و ازش مراقبت میکردم... ولی فقط و فقط مثل یه بی عرضه نشستم یه گوشه و تو خودم غرقم!
تک خند حرصیای کردم:
_هه... مثل احمقا مدام از حال میرم و بیهوش میشم! برای خودمم دیگه قابل تحمل نیستم چه برسه به بقیه! فقط دارم اکسیژن حروم میکنم و اطرافیان رو اذیت میکنم!
لبم رو با زبون تر کردم:
_سه ماه! سه ماهه مثل یه آبِ گندیده فقط دارم با بوی تعفنم دیگران رو میرنجونم!
دندونام رو روی هم فشردم:
_ الان هم که گند زدم به رابطهی تو و سهون...چرا اینقدر بیخود شدم...
با مشت به سینه ام کوبیدم:
_من این نبودم جونگین...نبودم...
نفسم به شماره افتاده بود و چشمم سیاهی میرفت، دستام رو گرفت:
_آروم باش چان آرووووم!!! نفس عمیق بکش! اینا تقصیر تو نیست! طبیعیه کاملاً طبیعی...یه روند عادی رو طی میکنی و بعدش حالت خوب میشه! فقط به زمان احتیاج داری! ببین الان داری صحبت میکنی! تا یک ماه پیش حتی یک کلمه هم حرف نمیزدی! نمیخواستی کسی رو ببینی ولی الان داری میری مدرسه!!
محکم من رو تو آغوشش فشرد:
_خوب میشی چانا نگران نباش...همه چی درست میشه... با هم درستش میکنیم.
یک نفر از پشتم، هر دومون رو بغل کرد:
_احمقای عوضی به چه حقی بدون من بغل بازی راه انداختید؟؟
سهون بود، صدایی از دور گفت:
_نامردا...بغلِ گروهی بدون من؟؟
بعد تهیونگ بدو بدو اومد و روی پام نشست و محکم بغلم کرد... مارکش جلوی چشمم بود و حقیقت رو توی صورتم میکوبید، دستم رو به آرومی دورش حلقه کردم که یهو فشار مضاعفی از همه طرف بهم وارد شد و داشتم بین اون سه تا نره غول له میشدم که خاله به دادم رسید:
_خفهاش کردید پسرا!!!
بعد همشون دونه دونه کنار زده شدن و خاله از روی صندلی بلندم کرد، به دو سینیِ پری که یکیش آبمیوه و دیگری ساندویچ بود اشاره کرد:
_زود تند صبحونتون رو بردارید و از خونهی من برید بیرون... زود!!!
ثانیهای بعد سینی ها و بعد آشپزخونه کاملاً خالی شد.
خواستم برم که خاله ساندویچی دستم داد و با مهربونیِ ذاتیش گفت:
_اگه امادگیش رو نداری نیازی نیست بری یولا... و اینو بدون ما همه دوستتون داریم... هم تورو هم جیمین رو...
موهام رو نوازش کرد:
_نگران جیمین نباش حالش خوبه... اونجا روانشناسای خبرهای داره... زود خوب میشه و میاد پیشمون...
کراواتم رو دور گردنم پیچید و در حال بستنش ادامه داد:
_قرار نیست اجازه بدم از پیشمون برید... ما بودنتون پیش خودمون رو واقعاً دوست داریم. شماهم برای من درست مثل سهونم هستید...سومی برای من فرای دوست بود، اون خواهرم بود! هم تو و هم جیمین تو بغل خودم بزرگ شدید...من بزرگ شدنتون رو به چشم دیدم...
در حالی که بغض گلوم رو میفشرد و صورتم هنوز از گریهی قبلی خیس بود، اشکهاش رو پاک کردم و محکم بغلش کردم:
_ممنون... واقعاً ممنون... اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر ما میومد...
ازش جدا شدم و لبخند کوچیکی زدم:
_همش رو جبران میکنم... تمام عشقی که بهمون دادید و مراقبتی که ازمون کردید...
برای گفتنش مردد بودم اما... بیشتر از اون تردید جایز نبود:
_دوستتون دارم خاله.
سرم رو تو آغوشش کشید:
_من برای جبرانش کاری نمیکنم یولا! منم دوستت دارم پسرِ شیرینم...
با لقبی که درست مثل مامانم بهم نسبت داده بود، بغضم شدت گرفت، لبم رو گزیدم و با نفس عمیقی ازش جدا شدم:
_دیرم شد...بهتره که برم.
تعظیم کوتاهی کردم و تند قبل از اینکه چیزی بگه از آشپزخونه بیرون دویدم...
هوا خفه بود... کراواتم رو کمی شل کردم و بعد از پوشیدن کفشم، از خونه خارج شدم..
.
.
میدونید...من همه...دقت کنید! همههههی افراد این فیک رو باهم شیپ میکنم!!!🙂😑😂
از چانهون و چانکای و چانته بگیییییر تا کاپلای اصلی و فرعی و اصلی-فرعی باهم!
چه وضعشه؟😑😂
اسم یه کاپل رو سرچ میکنی اینقدر مومنتای سوییت میاد بالا که دچار دیابت رنگین کمانی میشی!!🙂🌙✨
هعی زندگی....
دیدید جیمینی چیشد؟ T_Tو بله...مارک چانیول کاملاً پاک شد...🙂
خوب بود یا بد؟پارت رو دوست داشتید؟
لطفاً دوسش داشته باشید و برام کامنت بزارید 😘💜✨
کامنتی نباشه آپی هم نیست 🤫
دوستون دارم 💜
I purple u...💜
أنت تقرأ
Lonely Moon
أدب الهواةGenre: "Omegavers, Crime, Angst, Action, Romance, Phycology" Couples: "KrisYeol, Yoonmin, Kaihun" Writer: "Purplephoenix" «ماهِ تنها» خلاصه: زندگی خوبی داشت، خوشحال بود و از وقت گذروندن با خانوادهاش لذت میبرد... اما یک روز...توی یک لحظه...همه چی...