Part 47

98 32 13
                                    

.

‌.

.

با خنده‌ای عصبی، فندکی که داخل قفسه، برای روشن کردن شمع، قرار داشت رو برداشتم و با حرص عکس رو به آتیش کشیدم.
اطلاعات جدیدی که به این شکل بهم هجوم آورده بود، با حرفهایی که دفعات قبل یونگی بهم گفته بود، فرق زیادی داشت.
مثل اینکه یونگی گفته بود هیچ دخالتی توی اون قضیه نداشته و این عکسا و اون ویدیو به وضوح پیاده شدن یونگی از اون ماشین کذایی رو توی صورتم میکوبه.

اندوه عمیقی رو احساس میکردم، حس خیانت... یه فرایند مبهمی از تغییرات متعدد احساسی که باعث درد عجیبی توی سرم شده بود.
نمیتونم درست و غلط رو تفکیک کنم، نمیتونم بفهمم میتونم به جفتم، کسی که مارکم رو روی گردنش داره، اعتماد کنم یا نه.
نمیتونم تحمل کنم که چانیول توی بی‌خبری باشه و از طرفی نمیتونم تحمل کنم این حالی که دارم رو تجربه کنه.

چانیول تازه داره سعی می‌کنه کریس رو قبول کنه و حالا... آه نمیدونم، هیچی نمی‌دونم.
خودم رو به پایین سر دادم و به زیر آب پناه بردم. اینجا همه چیز خوبه، آروم سرد جوری که می‌تونه مغزم رو بی حس کنه و باعث شه دیگه فکر نکنم.
کاش دور شم؛ از این مکان و آدماش.
من از فکر کردن خسته‌ام؛ نیاز به یک تعطیلات طولانی توی بی‌خبری و بی‌فکری، یه جایی دور از همه دارم.

یک نفر نجاتم بده... من دیگه نمی‌خوام ادامه بدم اینجا موندن همه‌اش برام عذابه و من از این عذاب لبریز. سینه‌ام به سوزش افتاد و نیازمند به هوای تازه ولی هیچ رقمه حاضر به دل کندن از اون سکوت و آرامش نبودم تا اینکه یک نفر با فریاد نامم رو خوند و دو دست بازوهام رو گرفت و با شدت از آب بیرون کشید.

_جیمین، جیمین، جیمین! چیکار می‌کنی، چیکار می‌کنی با قلب من؟ چرا..چرا من... چرا تو... چرا.. ما؟
با بی‌حسی به صورتش خیره شدم، چهره‌اش رو در هاله‌ای از ابهام می‌دیدم و نگاهم تار بود اما اشکهاش صورتم رو خیس کرد و بغض تو صداش وجودم رو لرزوند.

با منگی لب زدم:
_ازت.متنفرم.. وو.یی.فو!
بهتش رو دیدم و بعد، دیگه نمیتونستم بیدار بمونم پس چشمهام رو بستم و به خواب رفتم.

***
«چانیول»

با تردید نگاهی به جونگین انداختم.
_مطمئنی میتونی انجامش بدی هیونگ؟
_میتونم چانی، میتونم.
اضطرابی از ناکجاآباد سرم هوار شده بود و خون رو در رگهام منجمد میکرد. احساس عجیبی داشتم، نمی‌دونستم که آیا با وجود ممنوعیت واضحی که کریس در رابطه با اینکار برام تعیین کرده بود، دارم کار درستی رو انجام میدم یا نه...

حتی به جیمین هم خبر نداده بودم، میخواستم اول خودم سر از ماجرا در بیارم و بعد‌ در یک شرایط مناسب برای جیمین توضیحش بدم.
من مطمئن بودم که اون انفجار هیچ هم اتفاقی نبود اما کسی حرفم رو باور نمیکرد، بهتر بگم هیچکس  نمی‌خواست حرفم باور کنه.
انگار از یک چیزی یا کسی وحشت داشتند و این براشون یک مانع بزرگ بود.

Lonely MoonWhere stories live. Discover now