Part 49

171 42 20
                                    

.

.

.
کریس، پس از تماس دریافتی از خونه خارج شد و من مثل تیر از کمان رها شده به سمت گوشیِ خاموشم یورش بردم و به سرعت روشنش کردم.
پانزده تماس از دست رفته از جونگین، بیست و یک تماس از سهون، دوازده تماس از تهیونگ، شش تماس از جین هیونگ و چهار تماس از بکهیون هیونگ و انبوهی از پیام در صورتم کوبیده شد.

شوکه خندیدم و بعد با سهون تماس گرفتم. با بوق اول تماس وصل شد.
_احمقِ عوضی واسه چی چهل و هشت دقیقه گوشیت خاموش بود و تماسای ما رو به هیچ جات نگرفتی هان؟ ما رو اینجوری تو نگرانی ول کردی و معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟ نکنه اون جفت شیدات یه بلایی سرت آورده؟ حرف بزن چان داری منو از نگرانی میکشی...

_اگه دو دقیقه دهنت رو ببندی من حرف میزنم سهون. چته پسر؟ من حالم خوبه هیچکس هم هیچ بلایی سرم نیاورده.
اینبار مخاطبش من نبود اما صدایش را می‌شنیدم:
_این زیاد از حد ریلکسه جونگینا.. به نظرت ضربه مغزی شده؟ یا از شدت عشق نسبت به جفتش زده به سرش؟
صدای جونگین حرفش را قطع کرد:
_هنوز ویدیو رو ندیده هونا...
_شت...

عصبی شدم، رمزی حرف زدنشون و همینطور ابراز نگرانی سهون به اون صورت، تماس ها و پیام‌های فراوان و در آخر ویدیویی دیده نشده‌ای که جونگین ازش حرف میزد، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا استرس غریبی رو همراه با خشم تو وجودم بنشونند.
ضربان قلبم بالا رفته بود و سرگیجه گرفته بودم، بی توجه به سهون تماس رو با عجله قطع کردم.

وارد صفحه چت جونگین شدم و با حس و حالی غیر قابل وصف، منتظر دانلود شدن ویدیوی پنج دقیقه و بیست ثانیه‌ای شدم.
دو مگابایت باقی مونده بود، بزاقم رو از گلوی خشک شده و سوزناکم فرو دادم.
یک مگابایت، چشمانم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
انگار منتظر دیدن جسم بی جونم در حالی که دارم جون میکَنَم به مردمی که دورم جمع شدن ثابت کنم من زنده ام، بودم...آه این خزعبلات چیه به همدیگه میبافی پارک چانیول، مسخره بازی رو تمومش کن و ویدیو رو باز کن.

چشمم رو گشودم و با دیدن تصویر مقابلم، لحظه‌ای بی نفس خشکم زد.
صحنه‌ای، مثل یک فیلم که روی پرده‌ی سینما در حال نمایشه، از مقابلم رد شد.

چشمهای وحشی و چاقوی بی رحمی که گلوم رو میدره. صدای بم و لحن دلشتناک... رایحه‌ی عجیب و رعب انگیزی که شدیداً خواستنیه... و اون روز و
اون لحظه!

"وحشیانه نگاهش رو قفل چشمام کرد و بدنم رو بیشتر به دیوار فشرد و چاقوش گردنم رو خراش داد:
_به اون بابای حرومزاده‌ات بگو پاشو از کفش من بکشه بیرون! خودش خوب می‌دونه منظورم چیه!
.
.
.

سرش رو نزدیک کرد و کنار گوشم لب زد:
_ولی خب آدمه دیگه! انسان ممکن‌الخطاست...یه وقت دیدی سیم پیچیام اتصالی کرد و یهو منفجر شد...اونوقتِ که ترکشاش بدجور بهتون..آسیب..میزنه.."

Lonely MoonWhere stories live. Discover now