Part 38

198 56 16
                                    

هشدار جدی:
این پارت خیلی درد داره⁦(╥﹏╥)⁩

.

.

.

_بریم!
این را گفت و سراسیمه از جا بلند شد، بازوان چانیول متعجب را در دستانش گرفت و او را به دنبال خود کشید:
_اما جیمین کا...
_میخواست فقط منو نشونت بده... بیا!
چانیول حرفش را باور نکرده بود... اما دیگر اعتراضی نکرد و تنها به دنبالش رفت.
درب آسانسور را باز بود، چانیول را به داخل هل داد و خودش نیز وارد شد.
_کارت تموم شد؟

مقابلش ایستاد، پیکرش روی او سایه انداخته بود و چانیول از این موقعیت میترسید اما از طرفی هم خوشش می‌آمد... شاید هم... کمی دلتنگ بود!؟
_دوست نداشتی برگردم؟
نگاهش را دزدید:
_من فقط یه سوال پرسیدم همین
کریس جلوتر آمد:
_اینبار... تو رو هم با خودم میبرم
چانیول با چشمانی گشاد شده گردنش را به سرعت به سمت او چرخاند:
_چی داری میگی! من باهات نمیام.

اخم کرد و جلوتر رفت، حال چانیول کامل به دیواره‌ی اتاقک آسانسور چسبیده بود.
کریس دکمه‌ای را زد و آسانسور از حرکت ایستاد.
_چیکار می‌کنی کریس؟ هیچ معلوم هست چته؟
سرش را پایین آورد و مقابل صورتش زمزمه کرد:
_من چیزیم نیست چان! مثل هر آدم عادی دیگه ای دلم برای جفتم تنگ شد و دیگه نمیتونم بیشتر از این دوریش رو تحمل کنم و اومدم با خودم ببرمش، همین! کجاش عجیبه؟

عادی نبود... هیچ چیز عادی نبود نه حضور ناگهانی‌اش اینجا و حالش و چانیول این را خوب می‌دانست که همه چیز عجیب است.
دروغ می‌گفت! خودش هم می‌دانست که با وجود بیتابی عجیبی که برای چانیول داشت، اما این حضورش برای چان نبود.
او آمده بود خبر مهمی را به برادرش بدهد که جیمین تمام برنامه هایش را برهم زد.
_کریس!
در چشمانش خیره شد و شمرده شمرده گفت:
_من، باهات، نمیام! اوکی؟
کریس به ارامیِ نوازش یک گلبرگ دستش را از روی گردن چانیول تا روی سینه‌اش و سپس کمرش پایین کشید و دور او حلقه کرد:
_سه ماه کافی نبود برات چانیول؟

سرش را کنار گوشش برد:
_حتی یک ذره هم دلتنگم نشدی؟
دست دیگرش را بالا برد و روی گونه‌ی چانیول قرار داد:
_نگرانم نشدی؟
بوسه‌ی لطیفی بر گردنش نشاند، بدن چانیول کرخ و زبانش سنگین شده بود.
بی قرار بود... دلتنگ بود، مگر میشد که نباشد؟
هیچکدام از این احساسات به اختیار خودش نبود و این خشمگینش میکرد. تمام این سه ماه، لحظه به لحظه‌اش را در فکر او به سر میبرد.
گاهی دردی کشنده بدنش را در بر می‌گرفت و جز خودخوری کردن کاری برای ابراز نگرانی‌اش نمیتوانست بکند.

با این وجود در تمام این سه ماه جین هیونگش حسابی هوایش را داشته و اجازه‌ی غصه خوردن به او نداده بود.
در چشمانش خیره شد:
_شدم... دلتنگ...
دستش را بالا برد در موهای کریس فرو کرد:
_شدم کریس... خیلی دلتنگ شدم...

Lonely MoonWhere stories live. Discover now