این ost با صدای آرامش بخشِ جونگکوک و تهیهکنندگی و لیریک روانی کنندهی یونگی منو کشت و سوزوند و خاکستر کرد و خاک کرد༎ຶ‿༎ຶ
به وضوح قلبم رو لمس میکنه (╥﹏╥)بریم پارت رو بخونیم(╥﹏╥)👇
..
.
نمیدونستم کجا میرم فقط میرفتم... ساعت شش صبح بود و خورشید داشت طلوع میکرد... نسیم ملایمی هم میوزید.
ناگهان دستی روی شونهام قرار گرفت و منی رو که شدیداً توی افکارم غرق شده بودم از جا پروند.
با ترس برگشتم و به محض دیدن شخص پشت سرم خواستم پا به فرار بزارم که مچ دستم اسیر و سمت ماشینی که کنارمون بود کشیده شدم. این لعنتی این وقتِ صبح اینجا چه غلطی میکنه... تو زندگی نداری مرتیکه... چرا همش دنبال منی!؟
_ولم کن...
خودم رو عقب کشیدم و با دست دیگرم به دستش چنگ زدم و سعی کردم انگشتاش رو از هم فاصله بدم و خودم رو آزاد کنم.
_ولــــــــم کـــــن!!!!
برگشت و با چشمهای ارغوانی رنگِ لعنتیش به چشمام خیره شد و با صدای بمی زمزمه کرد:
_آروم بگیر و سوار ماشین شو آلفا
مسخ شدم! مغزم فریاد میزد که فرار کنم، قلبم میخواست سینه ام رو بشکافه و از شدت استرس سرگیجه گرفته بودم و هر آن ممکن بود به طرز مسخره ای از حال برم اما گرگم... لعنت بهت عوضی لعنت بهت... مثل یک سگ دست آموز دنبال اون حرومزاده راه افتاده بود و دم تکون میداد.
روی صندلی کمک راننده نشوندتم و روم خم شد، درحالی که به چشمام خیره شده بود و نفسهاش رو توی صورتم خالی میکرد، کمربندم رو بست.
پیش از اینکه فاصله بگیره مکث کوتاهی کرد و در نهایت با نگاهی به لبهام ازم دور شد و در رو بست.
لرزش بدنم رو حس میکردم، بند بند وجودم به رعشه افتاده بود و صحنهی فرو کردن چاقو تو پهلوی مردی که الان کنارم نشسته بود و با آرامش عجیبی رانندگی میکرد، به اتفاقات ماه ها قبل اضافه شده بود و مدام مثل یک فیلم با وضوحِ HD مقابل چشمام بود. یک لحظه این فکر از سرم گذشت که حتی با وجود سرعت دیوانه وارِ ماشین در رو باز کنم و خودم رو پرت کنم پایین ولی با صدای قفل شدن درها رشتهی افکارم گسسته شد.
سعی کردم حرف بزنم و خودم رو توجیه کنم... مطمئن بودم منو میکشه... این مرد... هالهی خطرناکی رو اطرافش حس میکنم و این اصلا برام دوست داشتنی نیست.
بی اختیار لکنت گرفته بودم:
_م...من...من واقعاً...یع..یعنی...ق..قصد ند..نداشتم بهت آسیب بز...بزنم...خ..خب ف..فقط...م..من...(با کلافگی تند تند گفتم:) من فقط ترسیده بودم!!!
نفس عمیقی کشیدم که تمام وجودم آتیش گرفت و شدیداً به سرفه افتادم.
فرومون های اطرافم اینقدر سنگین بود که انگار درست وسط شعله های آتیشی که داره چوب ها رو به نابودی میکشونه نشستم، درست در مرکزش...
نفسم گرفت، چنگی به گلوم زدم و بیتوجه به اشکهایی که به گونههام سیلی میزد هق زدم:
_تمو.مش..کن...
حتی ماشین رو هم متوقف نکرد و تنها چیزی که اتفاق افتاد، شدیدتر شدن رایحه بود.
نفس هام بلند و کش دار شده بود:
_داری منو.میکشی عوضی!! تموم.ش ک.ن...
سرعت ماشین بالا رفت، خیلی وقت بود که از شهر خارج شده بودیم.
چشمام سیاهی میرفت، واقعاً حس میکردم دارم میمرم بازوش رو داخل مشتم گرفتم:
_دلتا...لطفاً..تمومش..کن
ماشین همزمان با محو شدن فرومونهای به شدت خشمگینِ دلتای مقابلم، متوقف شد.
کمربندش رو باز کرد، دست لرزونم رو از روی بازوش برداشت و روی گوشهای از شکمش قرار داد.
با بیحالی به حرکاتش نگاه میکردم؛ اخمهاش درهم بود و فکش منقبض، به سمتم خم شد و تو نزدیک ترین فاصله به منی که سرم رو به پشتی صندلی تکیه داده بودم بیرحمانه لب زد:
_حق نداری از جفتت بترسی آلفا!
کاش میتونستم بهش بگم این حرفش درست مثل این میمونه که به یه بچهی قنداقی بگی حق نداره پوشکش رو کثیف کنه... همینقدر احمقانه و همینقدر مسخره...ولی وحشت تقریباً فلج و این ترس اغراق آمیزم از این شخص کلافهام کرده بود، پس سکوت رو به هرچیزی ترجیح دادم و همچنان در حالت سایلنت بهش زل زدم.
لب پایینش رو بین دندوناش کشید و رها کرد:
_میدونی آلفا، من زخمهای زیادی روی بدنم دارم ولی این یکی...
زبونش رو گوشهی لپش و دست من رو به شکمش فشرد، عضلات برجستهاش رو زیر دستم حس میکردم و دوست داشتم دستم رو بکشم و سریعاً فرار کنم.
یه ابروش لحظهای بالا انداخت:
_برام از همشون مهم تره چون تو ایجادش کردی...
صورتم رو نوازش کرد، ناخودآگاه بلوزش که زیردستم بود توی مشتم فشردم:
_راستش رو بخوام بهت بگم...
سرش رو کنار گوشم برد و خیلی آروم گفت:
_هیچکدوم از اون زخما بیجواب نموند! میخوای بدونی با عامل ایجادشون چیکار کردم؟
بینیاش رو به گردنم کشید:
_هــــوم؟ بپرس!
سکوت ادامه دارم رو نشکستم و به رو به رو زل زدم. بوسهی کوتاه و نرمی که روی گردنم نشوند لرز ریزی به تنم انداخت و به فشار دستم روی لباسش افزود:
_گفتم بپرس آلفا!
لبم رو گزیدم و به سکوتم ادامه دادم. دوباره فرومون های خفه شدهاش رو آزاد کرد، گردنش درست مقابل صورتم و منبعِ اون رایحهی کشنده درست زیر بینیام بود.
گردنم رو به آرومی مکید، تسلیم شدم و با صدای لرزونی زمزمه کردم:
_چ.چی..کار..کردی؟
سرش رو از توی گردنم خارج کرد و مماس با لبهام، جوابی داد که باعث شد خشکم بزنه، حتی پلک هم نزنم و فقط بی نفس به صورت خونسردی که تضاد واضحی با چشمهای تاریک و شعله ورش داشت نگاه کنم:
_همشون مردن بیب... همشون!«تهیونگ»
بغض خفه کنندهای گلوم رو میفشرد و مدام خودم رو سرزنش میکردم... اگر منِ احمق اون فیلم رو انتخاب نمیکردم اینطور نمیشد...
میدونستم، میدونستم که اون حالِ چانیول صرفاً به خاطر یک فیلم و برای امروز و دیروز نیست اما ساده لوحانه میخواستم باور کنم که اون فیلم مسبب همه چیه و خودم رو مقصر میدونستم.
چانیول درست مثل انبار باروتی بود که من با اون فیلم بهش فندک زدم و منفجرش کردم.
بزاقم رو بلعیدم و سعی کردم با پلک زدن های متداول اشک هام رو پس بزنم.
سهون حال خوبی نداشت، جین هیونگ با اخم عمیقی روی پیشونیش توی فکر غرق بود، در واقع میخواست بره که بکی جلوش رو گرفت و نگهش داشت.
میگفت وقتی چان نیست من جایی اینجا ندارم...که درست نبود این حرفش با اینکه مدت خیلی خیلی کمی بود که به عنوان دوست و همراه شناخته بودیمش و قبل تر از اون فقط به عنوان معلممون رو یدک میکشید ولی شدیداً تو دلمون جا باز کرده بود این هیونگِ مهربون.
آهی کشیدم...کجایی چانیولا...معذرت میخوام... واقعاً متاسفم توروخدا چیزیت نشه پسر...
لبم رو گزیدم و برای بار هزارم بزاقم رو بلعیدم.
از جام بلند شدم و به سمت اتاقی که بعد از جفت شدنم با ببک به صورت اشتراکی ازش استفاده میکردیم رفتم و در رو پشت سرم بستم.
پشت تخت درست مقابل درِ شیشهای بالکن روی زمین نشستم و اجازه دادم اشکهام آروم آروم پایین بریزه و بزاره نفس بکشم.
تقهی کوتاهی به در خورد و بلافاصله در باز شد. فقط بکهیون میتونه اینجوری وارد اتاق بشه و بعدش خودش رو با اون تقهای که به ثانیه هم نمیرسه تبرعه کنه که بی اجازه وارد نشده، هرچند که الان سکوت کرده بود.
آروم کنارم نشست و من رو تو آغوشش کشید، همونطور که موهام رو بوسه بارون میکرد با صدای جادویی اش زمزمه کرد:
_تقصیر تو نیست تهیونگا...
پیشونیام رو بوسید:
_خودت رو سرزنش نکن
گونهی چپم:
_اصلا و ابدا فکر نکن مقصری چون این درست نیست...
گونهی راستم:
_تو نمیخواستی چانی رو ناراحت کنی و ناراحتی چان هم ارتباطی به اینکه تو اون فیلم رو گذاشتی نداره...
بوسهی نرمی مهمون بینیام کرد:
_ما همه باید بیشتر حواسمون به چان میبود و هواش رو میداشتیم...
صورتم رو تو دستاش گرفت:
_پس دیگه نبینم داری اینجوری خودت رو عذاب میدی و برای اینکه نفهمم ناراحتی میای و توی تنهاییت اشک می ریزی!
اخم ریزی روی پیشونیاش نشست:
_شونهی من همیشه برای به دوش کشیدن غمهات حاضره و آغوشم برای گریه هات باز دیگه حق نداری تو تنهاییت گریه کنی و همه چی رو تو خودت بریزی و نزاری هیچکس چیزی بفهمه چون میترسی ناراحتشون کنی...من اگر ببینم غمگینی ولی اجازه نمیدی شادت کنم عذاب میکشم تهیونگا... من جفتتم بتای خنگ... همهی احساساتت رو حس میکنم و احوالت رو درک...
این مرد قلبم رو لمس میکنه، نزدیک شد و مماس با صورتم لب زد:
_من برای تو اینجام ته
و لبهاش رو روی لبام قرار داد و به آرومیِ یک چشمهی گوارا بوسید..
.
.
سلاااام چطورید؟
من شرمندهام مدتی خونه نبودم و رفته بودم شهرستان و از این جهت ذهنم اونقدر جمع و جور و آماده نبود که پارت بنویسم.
این پارت تقدیم نگاه زیباتون🙂💜
نظرتون راجب پارت چیه؟
چه بلایی سر چان میاد؟
کاپل کیوتمون رو دیدید؟
دوسشون داشتید؟لطفاً پارت رو دوست داشته باشید و بهش عشق بورزید 💞
دوستتون دارم...💜
I purple u....💜
YOU ARE READING
Lonely Moon
FanfictionGenre: "Omegavers, Crime, Angst, Action, Romance, Phycology" Couples: "KrisYeol, Yoonmin, Kaihun" Writer: "Purplephoenix" «ماهِ تنها» خلاصه: زندگی خوبی داشت، خوشحال بود و از وقت گذروندن با خانوادهاش لذت میبرد... اما یک روز...توی یک لحظه...همه چی...