Part 35

168 61 18
                                    

.

.

.

با صدای تیزِ افتادن چیزی روی زمین با هول از جا پریدم به سمت آشپزخونه دویدم اما با دیدن صحنه‌ی مقابلم شوکه داد زدم:
_یه اتاق بگیرید خب لعنتیا... سکته کردم!
در قابلمه‌ای که روی زمین افتاده بود کنار پام متوقف شد و سهون و جونگینی که خیلی پر حرارت و بی توجه به منِ بخت برگشته مشغول بوسیدن هم بودن با صورت و گردنی سرخ به آرومی جدا شدن و سمت من برگشتن.

سهون دندوناش رو نشونم داد:
_اع... جیمینا... مگه خواب نب...
با صدای زنگ خونه حرفش بریده شد و من با چشم غره‌ای بهشون به سمت در رفتم و ریز ریز شروع به خندیدن کردم.
به در رسیدم و به محض دیدن تصویر چانیول توی مانیتور، با هیجان، خوشحالی و نگرانی و استرسی که نمیدونستم از کجا نشأت میگیره در رو باز کردم و منتظر ورود چان به خونه شدم.

چیزی نگذشته بود که چان با چشمهای پف کرده و گونه‌ای کبود خودش رو داخل خونه پرتاب کرد و همونجا کنار در نشست، سرش رو روی زانوهاش گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
گریه‌هاش دلم رو خون میکرد... هربار که گریه میکرد قلبم رو توی مشتش می‌گرفت و با تمام توان می‌فشرد.
کنارش نشستم و بغلش کردم:
_یولا... چیشدی آخه داداشم؟
سهون و جونگین هم اون سمتش نشستن و تا سهون خواست چیزی بگه زنگ مجدداً به صدا در اومد.

سر چانیول بالا اومد:
_هیییین... اون حرومزاده این بلا رو سر صورت قشنگت آورده؟
نگاه چان همچنان به در خیره بود، سهون از لایه دندوناش ادامه داد:
_میکشمش... قسم میخورم میکشمش...
از جا بلند شد و به سمت در رفت.
جونگین که رفته بود تا ببینه کی زنگ زده گرفتش:
_زده به سرت سهون؟ آروم بگیر...
در ورودی رو باز کرد و سهون عصبانی رو روی کاناپه نشوند.

_یولی پاشو روی مبل بشین دورت بگردم... بعد بگو چیشدی که اینجوری اشک میریزی آخه قلب من...
بغض داشتم؛ این حالش و اینکه نمیدونستم چخبر شده داشت دیوانه‌ام میکرد.
_چان!
به محض شنیدن صدای شخص تازه وارد چانیول گریه‌اش رو از سر گرفت و نالید:
_جین هیونگ...
و همون‌طور که بلوز من رو تو مشتش می‌فشرد تو آغوش اون مرد فرو رفت.
_نی‌نی اونجوری که صدات پشت تلفن می‌لرزید و اینجوری که کل وجودت داره میلرزه... چت شده اخه عزیز من؟

_هیونگ من... من...
عطر بارون همه جا رو گرفت و به دنبالش صدای گریه‌ی چانیول محو و محوتر شد تا جایی که فقط صدای بالا کشیدن بینی‌اش میومد:
_نمیخوامش... م... من اونو نمیخوامش هیونگ...
با چشمهای اشکی به صورت جین نگاه کرد:
_ولی... ولی من مارکش کردم... هیونگ تموم شد... همه چی تموم شد...

بلوز من رو رها کرد و دستش رو روی شونه‌ی جین گذاشت ریز ریز بین کلماتش هق میزد:
_هیونگ... این آدم. تعادل روانی. نداره! هیو.نگ...
خودش رو عقب کشید و جفت دستاش رو روی صورتش گذاشت و هق هق کنان چیزهایی می‌گفت که هیچکدوم واضح نبود.

Lonely MoonWhere stories live. Discover now