Part 13

216 61 43
                                    

.

.

.

«چانیول»

   بعد از اینکه حسابی با جیمین سر و کله زدم، موفق شدم به تنهایی حمام کنم.
   مقابل آینه‌ی بخار گرفته ایستاده بودم و به خودم زل زده بودم.
تصویری تار در پسِ لایه‌ای از مه...درست مثل زندگیم...دستم رو روی آینه کشیدم و بخارِ روش رو پس زدم، حالا واضح تر شدم.
 
  چشمم به گردنم خیره مونده بود، فکم قفل شده بود و مردمک چشمهام از بغض و خشم می‌لرزید...اون لعنتی...
    بعد از هفته‌ها بهش نگاه کردم...بعد از هفته ها به خودم اجازه‌ی بیرون اومدن از اون پیله‌ی سفت و سخت رو دادم.

از بعد اون اتفاق نحس...تا مدت ها نمیتونستم نزدیک کسی بشم...خب... هنوز هم یکم برام سخته...وحشت زده بودم درست اما...نمیتونستم هیچ رایحه‌ای رو تنفس کنم!
زجرآور بود...
حالا اون مارک کمرنگ شده بود، طوری که تقریبا مطمئن بودم حتی محو هم میشه...چرا؟

چون من اون عوضی رو مارک نکردم و طبق گفته های ییشینگ هیونگ...چون نشان ندارم مارکم قراره بعد از مدتی به طور کامل از بین بره...این خوشحالم می‌کنه.
ساعت ها و روزها به این موضوع فکر کردم و تصمیم گرفتم خودم رو جمع و جور کنم.
 
  این چانیولِ توی آینه اون چانیولِ یک ماه قبل و حتی قبل‌ترش نیست.
این چانیول شکسته...آسیب دیده و داره با مشکلاتی که براش به وجود اومده دست و پنجه نرم می‌کنه.
از تنهایی وحشت دارم، روزها تو خودم میرم و شبها کابوس میبینم...
بارها از خودم پرسیدم چرا...چرا اینکار رو با من کرد؟

ولی هیچ جوابی براش ندارم.
جر و بحث های پدر و مادر چیز جدیدی بود که تازگی ها زیاد باهاش مواجه بودیم...اون هم دلیلش برام مجهول بود.
به چشمهای چانیولِ داخل آینه خیره شدم:
_وقتشه به خودت بیای...این مارک به زودی قراره گورش رو گم کنه و از شرش خلاص شی...فهمیدی؟ به خودت بیا!

پلک هام رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم...از حموم خارج شدم.
با دیدنِ سهونی که روی تختم دراز کشیده بود و به در حموم زل زده بود تو جام خشکم زد...در کسری از ثانیه خودش رو به من رسوند و بدنِ برهنه‌ام رو محکم به خودش فشرد...به خاطر شتابی که داشت عقب پرت شدم و به دیوار تکیه دادم.

با خیس شدن شونه‌ام به خودم اومدم و دستام رو با تمام توان دورش پیچیدم.
دلم براش تنگ شده بود...این پسر...با وجود تمام لوده بودن و لوس بازیاش...با وجود تمام مسخره بازی ها و رو اعصاب بودنش...بعد از جیمین مهم ترین آدمِ زندگی منه!

_عوضی...ازت متنفرم! کثافط ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم گوسفند...اینقدر عنی که حتی نمیتونی تصورش کنی...خاک بر سر من که با توی بی شعور دوستم...واقعا چرا اون روز کمکت رو قبول کردم...چرا همون موقع نزدم تو دهنت که نزدیکم نشی...چرا اینقدر آشغالی؟ خجالت نمیکشی؟ من چه گناهی به درگاه الهه‌ی ماه کردم که تورو انداخت تو بغلم؟ چرا اینقدر بی‌وجدان شدی تو؟ son of a bitch... تف بهت تـــُف... Piece of shit...

Lonely MoonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora