Part1

327 88 0
                                    

.

.

.
«چانیول»

دقایق پایانی کلاس بود و طبق معمول همیشه داشتم به خزعبلاتی که دوست عزیز و وراجم، اوه سهون، سرهم میکرد گوش میدادم؛ که در کلاس باز شد و آقای کیم، معاون مدرسه، وارد کلاس شد و بعد از اینکه خانم یونگ، دبیر زیست شناسی، با یک خداحافظی کلاس رو ترک کرد، شروع به صحبت کرد:

_میدونید که دختر خانم یونگ ماه های آخر بارداریش رو میگذرونه و نیاز به کمک مادرش داره، از این جهت قرار شد که دبیر جدیدی براتون جایگزین بشه(صدای ناله و شکایت بچه‌ها بلند شد، خانم یونگ دبیر محبوبی بود:) خیلی خب خیلی خب! ساکت باشید و شلوغ نکنید، به هرحال که سال تحصیلی داره تموم میشه چرا جور دیگه‌‌ای به قضیه نگاه نمیکنید؟

سهون نمک ریخت:
_آقای کیم، نمیشه با دید خیلی خیلی مثبت به داستان نگاه کنیم و یهو مثلا آقای چِنگ تعویض بشه؟؟؟

و با امیدواری تند تند پلک زد و نیشش رو چاک داد و هر سی و دو دندانش رو به رخ کشید. آقای چِنگ دبیر ریاضی بود و از قضا خیلی هم بی اعصاب و با سهون هم لج! آقای کیم سری به تاسف تکون داد و با گفتن:«اوه، تو هیچوقت آدم نمیشی» به ادامه‌ی صحبتش پرداخت که البته حتی یک کلمه از اون رو هم متوجه نشدم چون پام رو روی پای سهون گذاشتم و با تمام توان فشار دادم، بعد زیرلب غریدم:
_دهنت رو ببند نمره‌ات زیادی کرده مردک؟

و جنگ بی صدای ما آغاز شد!
نفسش رو حبس کرد و لبش رو گزید، در یک حرکت کاملاً ناجوانمردانه آرنجش رو توی پهلوم کوبید و پاش رو در تلاش برای آزادی عقب کشید که خب موفق نشد و این دفعه با انگشت‌های خبیثش به جون رون پام افتاد، در همین حین که ما درگیر کشتن همدیگه بودیم زنگ به صدا دراومد.

بعد از اینکه من پای سهون و اون پهلوی من رو رها کرد، تو چشمای هم زل زدیم و یهو از خنده وا رفتیم...خب آره این روال هر روزه‌ی ماست، یه کتک کاری جانانه و بعد هم ترکیدن از خنده جوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده، همینقدر ساده و همینقدر شیرین ولی زودگذر!
کوله‌‌ام رو جمع کردم و روی دوشم انداختم، کلاه هودی مشکی رنگم رو روی سرم گذاشتم و همراه سهون به سمت خونه راه افتادیم؛ هم محل بودیم و تنها چهار خیابون فاصله داشتیم.

با رسیدن به کوچه‌ی ما، یکدیگر رو آغوشی مهمون کردیم و سهون‌ گفت:
_عصری بریم بیرون!
خبری بود، یعنی مخالفت هم بکنی فایده‌ای نداره و مجبوری بیای. به ساعتم نگاهی کردم و با گفتنِ:
_حالا بهت خبر میدم.

پس گردنی جانانه‌ای نوش جان کردم. چشم
غره‌ای رفتم و به سمت خونه رفتم.
در خونه رو باز کردم و بعد از پرت کردن هر لنگه کفشم به یک سمت، وارد شدم.
مثل همیشه من بودم و یک خونه‌ی خالی...کوله‌ام رو همونجا کنار در رها کردم و با شستن دستم و برداشتن یک لیوان آب پرتقال خنک، به اتاقم رفتم.

Lonely MoonTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon